برای زنی که طلاق نمی خواست
من گُل پسر هستم
در یکی از روزها یا شب های خدا
در پی یک جنگ و جدل کروموزومی
و دوستی با کروموزوم y پدر
جنس من پسر رقم خورد
من از همان دوران نطفگی
می دانستم ، در دنیای خارج از رحم مادرم
زن ها چه مفلوک و ضعیفند
حتی از درون رحم مادرم می شنیدم
که پدر ، در عصبانیت به مادر می گفت : ضیفه ، زنکه
حتی وقتی می خواست مادرم را کتک بزند
به شیطان لعنت می فرستاد و می گفت : خدا شما زن ها را زده
وقتی هم که شنگول بود ، می گفت : در نخستین روز خلقت
خدا به آنکه مرد بود ، گفت : آدم
۹ ماه شاد و مسرور در رحَم مادر، زیستم ، شنا کردم ، لگد زدم
بابا وقتی گوشش را بر شکم متورم مادر می گذاشت
می گفت : پدر سوخته ، گُل پسر است ، لگد می زند ، شوت می زند ، فوتبالیست است
من هم کیف می کردم ، از دوران جنین پسری خود
روزی که به دنیا آمدم ، اولین حرفی که شنیدم
این بود : حاج آقا ؛ مژدگانی
پسر است ، گُل پسر است
شش روز و شش شب
همه زدند و رقصیدند
همه اهل آبادی فهمیدند ، من پسرم ، تاج سرم
روزهای اول ،از بس بابا من را به هوا انداخت و قربون صدقه همه جایم رفت
بلند پروازی را یاد گرفتم
یک روز که مادرم رفته بود ، پای جوی آب که قبایه هایم را بشوید
به جای پستان مادر ، از گرسنگی شستم را می مکیدم
بچه های همسایه در کنارم بودند
کامبیز می خواست با عشرت دختر همسایه آمپول باز ی کند
عشرت می ترسید و کامبیز می خواند:
پسرا شیرن مثل شمشیرن ، دخترا پنیرن دست بزنی می میرن
پسرا گُل به سرن ، دخترا خاک بر سرن
بابا این روزها از خوشحالی که نسلش توسط من بقا می یافت
در پوست خود نمی گنجید
به من می گفت ، تاج سر ، شازده پسر
هرزگی را من از زمان شازده پسری یاد گرفتم
از همان روزی که به زور با منیژه ، آمپول بازی کردم
یک روز که بابا رفته بود اداره
من را با خود برد، بابا آن روز به من گفت : آقازاده
روزهای آقا زادگی من
با کتک زدن دختران هم سن و سال و چال کردن عروسک هایشان می گذشت
همین روزها بود ، که فهمیدم غرور و تکبر چیست ؟
سه ساله که بودم
یک روز دیدم ، مادر دوباره شکمش برآمده است
دلم برایش سوخت ، آن روز که پدر ، مادر را به آزمایشگاه برد
تا علت برآمدگی شکم را جویا شود
افروخته و عصبانی به منزل بازگشت
به او گفته بودند : خواهر من ۸ ماه دیگر به دنیا می آید
پدر آن شور و شوق حاملگی من رابرای خواهر نداشت
حتی روزی که قرار بود به دنیا بیاید
مأموریت خارج از استان گرفت و رفت
یک روز من به قصد مرگ ، خواهر کوچولوی خودم را کتک زدم
و پسر بودنم را به رخش کشیدم
من و خواهر بزرگ می شدیم، مدرسه می رفتیم
من در ناز و نعمت ، خواهر در بی خیالی و حسرت
یادم نیست ، ۱۲ ساله بودم که دیدم ، خواهرم یک روز با چادر سفید رنگی
که بر حاشیه بالایش روبانی قرمز رنگ ، به قصد خوشگلی دوخته بودند
جلو من ظاهر شد
علت را از مادر پرسیدم ؟ گفت :
پروانه به سن تکلیف رسیده است ، او ۹ ساله است
از پروانه پرسیدم تکلیف چیست ؟ منظور تکلیف شب آقا معلم است؟
پروانه گفت : نه ! تکلیف دین است
یعنی چه ؟
یعنی از امروز من برای پسر عمو ، مسلم پسر دایی رضا ، نامحرمم
محرم دیگه جیست ؟
محرم یعنی اینکه : مسلم و پسر عمو موهای من را دیگر نباید ببیند
من نباید بدون روسری و چادر جلو آنها بیایم
پروانه عروسکش از زیر چادر افتاد و گفت
تکلیف این است که من از امروز
نماز بخوانم ، اصول را رعایت کنم ، فروع را تقلید کنم
گیج و مات شده بودم ، من از پروانه ۳ سال بزرگتر بودم
من ۱۲ ساله بودم و غیر از تکلیف مدرسه ، هیچ تکلیفی نداشتم
می گویند تا ۱۵ سالگی همینطور آزادم و تکلیف ندارم
من بعضی روزها جلو شهروز پسر آقا عمو و مسلم پسر دایی رضا
چادر از سر پروانه می کشیدم
پروانه جیغ می زد ، گریه می کرد و من کیف می کردم
من در ۱۵سالگی هم ، خیلی اهل تکلیف نبودم
آنقدر چشم چرانی می کردم که حتی از زیر چادر ، برآمدگی های دختران را می دیدم
تازه یک روز پدرم ذوق می زد و می گفت ، پسرم فلانی هاش کف کرده
آن روز من نمی فهمیدم معنی کف چیست ؟
تا اینکه وقتی شکم ترانه در فیلم ” من ترانه ۱۵ سال دارم ” را دیدم
دبیرستان می رفتم و به بهانه کلاس های تقویتی کنکور
هر روز در خیابان پرسه می زدم ، متلک می گفتم
و خواهرم پروانه ، لباس هایم را اتو می زد ، اتاقم را تمیز می کرد
عمو یک روز ، به پدرم گفت : عقد دختر عمو و پسر عمو در آسمان بسته شده است
و با ناباوری برای خواهر کوچولویم نشانه آوردند و حلقه بر دستش کردند
من آزاد و رها درس می خواندم
پدرم این روزها من را آقا دکتر خطاب می کرد و پُز می داد
من پس از ان همه کلاس کنکور و تقویت هوش و حواس
دانشگاه آزاد قبول شدم تا پدر من را آقا مهندس خطاب کند
سال سوم دانشگاه ، خواهرم پروانه حامله بود
و روزی که فارغ التحصیل شدم ، پروانه با پیشرفت قبایه ، پوشک عوض می کرد
بابا یک روز به خانه آمد و گفت : قسمت نشد تو را جناب سروان خطاب کنم
بابا با پارتی بازی ، من را از خدمت نظام معاف کرده بود
و من خوشحال و آزاد به سوی خانه پروانه رفتم
پروانه آشفته بود ، صورتش کبود و کتک خورده بود
یاد دوران بچگی افتادم که چقدر آن روز ، پسر بودنم را با کتک زدن پروانه به رخ کشیدم
دلم برای پروانه سوخت ، چادر به سرش انداختم و او را به منزل پدر بردم
پدر هم او را کتک زد و از رنگ سفید چادر و کفن درس اخلاق داد
دلم برای پروانه سوخت ، دلم برای مردی و مردانگی هم سوخت
از مرد ، پسر ، شازده پسر ، گل پسر بدم آمد
از معادله دو مجهولی که xو y دارد و از بردار x و y هم
روزها با خواهرم به دادگاه می رفتیم ، دادگاه خانواده
حاج آقا خواهرم را نصیحت می کرد : به شوهرت محبت کن ، خانه را گرم کن
خواهرم اشک می ریخت ، گریه می کرد ، می گفت : حاج آقا هر روز کتکم می زند
زن دوم می خواهد و حاج اقا می گفت : بساز ، زندگی کن
پروانه باز به خانه رفت و کتک خورد و تحقیر شد
پسر عمو پا را در یک کفش کرده بود و قصد طلاق داشت
طلاق توافقی ، بدون مهریه و نفقه
و خواهر زیر بار نمی رفت ، آخر ! بال پروانه سوخته بود
پروانه باز کتک خورد ، آنقدر که چادر به سر کرد و گفت : مهرم حلال ، جانم رها
خواهر زیبای من ، پروانه کوچک من ، همو که فرشته ها عقدش را در آسمان بسته بودند
همو که روز ی عسل بود ، عروسک بود ، ملوس بود ، کدبانو و خانم بود
دوشیزه مکرمه بود ، زوجه پسر عمو بود
همو که رفته بود گل بچینه ، گلاب بیاره
حالا مطلقه است ، ضیفه است
و نگاه حتی پدر
به زن مطلقه
نگاه دیگر است
من گل پسر نیستم ، من نامردم حمید هرندی