گزارشی از مراسم دامادی پسرم پیوند
به نام دلدار مهر آفرین
آنان که گل ها را دوست دارند از خود گل دوست داشتنی ترند
انگار همین دیروز بود که در رویاهای پدرانه خود آرزو می کردم که فرزند خردسالم پیوند بزرگ شود ، درس بخواند ، دانشگاه برود و در پس این آرزوها داماد شود.
پیوند بزرگ شد ، باز هم بزرگ تر شد ، آنقدر بزرگ شد که جرأت پیدا کرد تا زندگیش را به مهربان دختری از دیار دوستی و مهربانی پیوند زند.
یادم می آید سال قبل در چنین روزهایی لحظات غریبی داشتم ، مانند دیگر پدران آرزومند ، غریبی لحظاتم را در دیدن آن مهربان دختری جستجو می کردم که پیوندم می خواست شادی ها و غم هایش را با او پیوند زند.
روزی که او را دیدم ، آن لحظات غریب ، آنقدر زود برایم آشنا شد که باورش هم برای خودم نا آشنا بود ، این ناآشنایی شاید به انتظار من و دیگر پدرانی بر می گردد که دختر ندارند و همواره لذت دختر داشتن را در عروس خود جستجو می کنند .
همان روزها به رسم شیرین نامه نگاری و درد دل با دختری که پس از سال ها به سراغ پدر آمده است ، برایش نامه ها نوشتم ، نامه هایی که در آن تمرین دیدن دخترم را به چشمان و قلبم لحظه به لحظه می دادم تا با مهربانی بر روی چشمم پا بگذارد و از آنجا به دالان و دهلیزهای قلبم وارد شود ، فکر می کردم روزی که برای نخستین بار او را می بینم ، باید عروسکی با چشمان عسلی رنگ به بهانه جلب نگاهش در دست بگیرم تا شیفته وار با شیطنت های دخترانه اش از سر و کولم بالا رود و حس دختر داشتن را برایم تعریف کند.
آن روزها برایش از نجوای گُل میخک و صمیمیت گل نرگس و سخاوت باران حرف زده بودم و به یادش آورده بودم که پدر همه هستی و رویاهایش را به شکوفایی احساس او پیوند زده است و دلش می خواهد همه لحظه های او و پیوند را به خدا بسپارد تا با دلی سبز و پر امید و مملو از آرامش به سعادت برسد.
نوشته بودم یاد قلبت باشد که گُل صد رنگ امید ، گُل فردای سپید را به پیوند داده ایم تا همره و همپای تو به سعادت پیوند زند.
از آن روزها یک سال گذشت و اینک خود را برای برگزاری جشن آغاز زندگی مشترک تو و پیوند آماده می کنم.
کلید و استارت برگزاری چنین مراسم هایی با تهیه کارت دعوت آغاز می شود و من هم مانند دیگر پدران ، چند روزی قبل از برگزاری مراسم طبق معمول برای انتخاب کارت و متن آن می بایست به چاپخانه مراجعه کنم .
دوست داشتم متن کارت تکراری نباشد و نوشته آن با متن کارت های معمول در آلبوم چاپخانه ها فرق داشته باشد ،پس از تهیه متن و چاپ و توزیع آن بین دوستان و آشنایان به دنبال دیگر مقدمات کار رفتم.
پس از دعوت از عزیزان ، آستین ها بالا زده شد تا مقدمات پذیرایی بیش از ۳۵۰ نفر مهمان فراهم شود ، خوشبختانه هنوز پایبندی به آداب و رسوم شهرم بافت تا حدودی در خانواده ما بر جای مانده است و همسرم مصمم بود تا در حد توان شیرینی مراسم را خودش تهیه کند .
کار سخت و پرزحمتی بود ولی با همت تنی چند ازنزدیکان و دوستان خانوادگی ، شش نوع شیرینی مراسم ، پس از چند روز تهیه شد که این شش نوع عبارت بودند از : نان برنجی ، باقلوا پسته ،باقلوا بادام ، سابله ،نان نخودی وقطاب
هر چه به روز برگزاری مراسم نزدیک تر می شدیم ، حجم کارها و هماهنگی ها بیشتر می شد ، حلاوت برگزاری چنین مراسمی با استرس حاصله ، معجونی از رفتار ، کردار و گفتار ناشناخته در من بوجود آورده بود که این معجون ترکیبی غیر از آرزوی های رنگ و وارنگ برگزاری هرچه بهتر مراسم در بر نداشت .
سفارش شام از چندین روز قبل به تالار داده شده بود و برای هماهنگی و چیدمان و نحوه پذیرایی دو روز قبل از مراسم به تالار مراجعه کردم .
یک روز به برگزاری مراسم ، هماهنگی های لازم با فیلمبردار ، گُل فروشی ، آرایشگاه ، شیرینی فروشی ( برای تهیه کیک) و…انجام شد و در همین روز میوه مراسم شامل : موز ، پرتقال ، سیب و خیار تهیه و پس از شستشو در روز مراسم به تالار تحویل داده شد.
آخرین هماهنگی ها و پیگیری ها ساعاتی قبل از مراسم صورت گرفت وبازدیدی از تالار ، نحوه پذیرایی و چیدمان میز و صندلی ها و…به عمل آمد ، دسرها و مسقطی هایی که با سرپنجه های هنرمند همسرم تهیه شده بود ، تحویل تالار شد.
روز بیست و هفتم مهر ماه فرا می رسد ، در کنار جویبار زمانه ، خاطرات بزرگ شدن پیوند را دنبال می کنم ، خاطرات خیس و بغض آ لودی که پسرم پیوند با نجابت و پاکی پشت سر گذاشته است و امروز با پشت سرگذاشتن ۲۶ بهار ، زیباترین لحظات را برای من عینیت بخشیده است ، امروز پیوند همره و همسر خود را برای تقسیم زیستن ، همراه خود کرده است .کاش ! شاعر بودم ، اگر بودم ، ناب ترین شعر زمان را برای او و همسرش می سرودم .
ساده ترین و لطیف ترین قصه زیستن امروز توسط پسرم و همره او که دوست دارم دخترم باشد ، رقم می خورد و من در جلو تالار چشم براه آنها ایستاده ام ، خودرویی که با قلبی از گُل های رز تزئین شده است ، بهانه ای می شود تا سیل اشک ها بر ساحل گونه هایم که در گذر زمان شروع به چروکیدن کرده اند ، جاری شود .
کاش می شد امروز اشک هایم را تهدید کنم که جاری نشوند ،گرچه ازهر قطره اش میلیون ها شوق و شادی فواره می زند ، شادی هایم خیس شده اند ، در حضور سیل جاری شده از اشک ها و در مکتب عشق و دلدادگی ، فقط پدران می توانند هزاران مطلب و کتاب را در این لحظات شیرین و خجسته بنویسند ، سه کودک خردسال ، ساقدوش مراسم شده اند و ساق زمان و این لحظات خوش را همراه عروس و داماد حمل می کنند ، به اتفاق پدر عروس خانم به پیشوازشان می رویم و یک دنیا سعادت و خوشبختی را برایشان آرزو می کنیم ، لحظاتی دیگر مشت های پر شده از نقل و سکه و اسکناس بر سر و روی عروس و داماد می بارد ، اسکناس هایی که بر روی آنها نوشته ام :
به خاطر توخورشید را قاب می کنم و بردیوار قلبم می زنم
به یاد روز ۲۷/۷/۱۳۹۰ و با آرزوی سعادت و نیکبختی برای فرزندان دلبندمان
و در خاطره زلال این شب پرستاره ، از خدا می خواهم این دو کبوتر مایه آرامش هم شوند و منیت ها و من گفتن ها از این پس در گفتمان و رفتار و کردار آنان رنگ ببازد و در عوض واژه ” ما” روز به روز در زندگی آنها رنگ و جلایی پیدا کند .
خدایا ! سعادت ، خوشبختی ، آرامش را برای آنان رقم بزن
زمانی که دستان آنان را در دست یکدیگر گذاشتم ، به پسرم گفتم : سارا را خوشبخت کن و به دخترم گفتم : پیوند را خوشوقت کن.