چرا وقتی به دنیا آمدی ، زدی زیر گریه
چرا نخندیدی ؟ چرا لبخند نزدی ؟ چرا همان لحظات نخست به جای استراحت ، زدی زیر گریه ؟
آخه دلیل نداشت بخندم ، خسته و مانده ، کوفته و درمانده ، ناتوان و ترسانده ، ترس از سزارین ، ترس از پسر بودن ترس از ختنه ، ترس از دختر بودن و بینی بزرگ و جهیزیه ، ترس از سرطان پروستات و سرطان سینه ، ترس از طلاق و اعتیاد ، آنقدر ترسیده بودم که دوران زندان در رحم مادر و غذا خوردن از طریق یک بند را یادم رفته بود !
هنوز به دنیا نیامده بودم ، مرا از اتاق انتظار دکتر و ویزیت های نجومی ترساندند ، در زیر فشار زندان رحم ، چندین ساعت می نشستم ، تا بیرونی ها ، پدر و مادرم را می گویم ، صدای قلبم را بشنوند و ذوق بزنند ، چند هفته بعد دوباره همان اتاق انتظار شلوغ دکتر و قُر زدن های پدر بر مادر بخاطر ویزیت گران دکتر ، پدر و مادر می خواستند بدانند جنس من از نوع نر هست یا ماده ومن هم که حواسم نبود طوری خوابیده بودم که سونوگرافی دکتر تشخیص نمی داد من از کدام جنسم ، بابا یک فحش زشت به دکتر داد و گفت : دکتر فهمید که من نر هستم یا ماده ولی بخاطر اینکه جیبم را جاروب کند ، چیزی نگفت !
یادم می آید من در دوران جنینی خیلی ترسیده بودم ، اینطور که می شنیدم ، قرار بود تا دو سال یک غذایی به نام شیر به من بدهند ، من اون روزها بلد نبودم منوی غذا چیست ؟
ولی می شنیدم که چند رقم شیر بود: شیر مادر ، شیر گاو ، شیر گی کوز ، شیر بز ،نکتارمین ۱ و ۲
ولی من حق انتخاب نداشتم و هر رقم شیری که می دادند ، می بایست بخورم ، همون روزها من را از گرانی شیر و یک چیزی به اسم تورم ترساندند.
وقتی بدنیا آمدم ، یک خانمی محکم کتکم زد و از ترس زدم زیر گریه
یادم می آید اون روزها خیلی گریه می کردم ، از همه چیز می ترسیدم ، اصلاً نمی دانستم چگونه باید بخندم ؟
من اون روزها دست و پایی نداشتم ، کارهای تو منزل را مادرم برایم انجام می داد و کارهای بیرون منزل را پدرم،
قانون بود وقتی به دنیا می آیی ، می بایست ورودت را به اطلاع برسانی تا تو را ثبت کنند و همه از احوالت با خبر بشوند ، من خیلی دلم می خواست خودم به اداره ثبت و احوال بروم و بگویم من به دنیا آمدم ، ولی نمی توانستم راه بروم و بلد هم نبودم حرف بزنم .
نه اسمی داشتم ، نه فامیلی ، نه هیچ کس می دانست چه روزی و چه سالی به دنیا آمده ام ؟
شاید هم یکی از دلایلی که اون روزها خیلی گریه می کردم ، همین بی هویتی من بود که هیچ کس به حسابم نمی آورد و من را نمی شمرد.
میگن ، بابام سال ۱۳۳۷ همون روزای اول سال ، درست روز عید نوروز ، میره اداره ثبت و احوال که برای من سجل بگیره ، اداره تعطیل بوده ، ولی چون بابام خان بوده یواشکی در اداره ثبت و احوال را باز می کنن و یک شناسنامه فقط یواشکی به من می دهند و دوباره در اداره را تا روز ۵ فروردین می بندند!
بهمین خاطر ، همه چیز من شده یک ، روز تولد یک ، ماه تولد یک ، شماره سجل یک ، شماره مجلد ۳۳۵ یک ، ردیف یک ، تو اون سال ۱۷۵ نفر آدم دیگه تو شهر بافت به دنیا می آیند که من اولین نفر اونا بودم.
راستی یادم رفت بگم : اون روز دو نفر از همشهری ها هم اومدن تو اداره ثبت و احوال ، شهادت دادند که من اومدم تو دنیا ، یکی کدخدا نصرالله نادری پدر سعدالله نادری و دیگری مهدی تقوی
از اون روزها ۶۰ سال می گذره ، حالا که یک کمی بزرگتر شدم ، رفتم اداره ثبت و احوال تا از کسانی که سال ۱۳۳۷ برای من سجل یا شناسنامه صادر کردند و به من هویت دادند ، تشکر کنم .
خیلی از اون آدم های مهربون فوت کرده بودند ، برا اونا فاتحه خوندم .
اداره ثبت و احوال خیلی مرتب و تمیز بود ، همه کارهای اونا مکانیزه شده و تمام اطلاعات اونا بروز بود ، به ارباب رجوع خیلی احترام می گذاشتند و در اسرع وقت کارهای اونا رو انجام می دادند .
برای اینکه به روز بودن ثبت و احوال بافت را بسنجم ، پرسیدم چند نفر حمید هرندی تو دنیا هست ؟
پس از لحظاتی شنیدم : شش نفر ، یک حمید هرندی در بافت که خود شما هستید ، یک نفر در کرمان ، دو نفر در یزد ، یک نفر در تهران و یک نفر در قطر