من نمی دانم کی به دنیا آمده ام
اما می دانم که روز ۱/۱/۱۳۳۷ به دنیا نیامده ام، چون در آن روز اداره ثبت و احوال بافت تعطیل بوده است.پس با این حساب ،یا بعد از تعطیلات نوروز و بعد از سیزده بدر به دنیا آمده ام ، یا که قبل از عید و در اسفند به دنیا آمده ام.
بهر حال ،فرض کنیم که بر اساس قضا و قدر و حساب و کتاب دقیق پدرم در همان روز ۱/۱/۱۳۳۷ به دنیا آمده باشم.
با این حساب در یکی از روزها یا شب های گرم خرداد ماه سال ۱۳۳۶ ، قرار می شود پدرم کاردستی و شاهکار خلقت را تخم ریزی کند.
در پس این اتفاق میمون و خجسته، به علت حامله شدن مرحوم مادرم ، زندگی جنینی تحفه ترین مخلوق خدا با لقاح یافتن یک اسپرم و یک تخمک آغاز شد، ۴۶ تا کرموزم با انبوهی از ژن ها(حدود ۳۰ هزارتا) که همه آنها بافتی بودند قاطی شدند و معجونی از مشخصات فیزیکی از قبیل :نر و ماده بودن من ،تیپ،رنگ ،چهره ، پوست و دماغ گنده ام که سنگینی اش باعث شده آدم سربزیری باشم، شکل گرفت.
حدود ۹ ماه و چند روزی به علت خطا و اشتباه پدر و مادرم در سلول انفرادی که نامش “رحم” بود زندانی بودم و از طریق لوله ای به نام جفت غذا به من می دادند.خلاصه سرتان را درد نیاورم ، این طور که شناسنامه ام می گوید : یک خانم قابله به اسم ایران خانم آبله کو وثیقه می گذارد و من را از بند رها می کند.
یادم می آید همین که به دنیا آمدم ،ایران خانم برای اولین بار من را کتک زد،جفت پاهایم را گرفته بود و من را کله پا کرده بود و بر پشتم می زد تا گریه کردم و دست کشید.
آن روز هیچ لباسی نداشتم و قرار شد به من بگویند لخت مادر زاد،یادم نیست من را حمام کردند یا خیر ؟منظورم از حمام، همان شستن در کماجدون می باشد که حالا به آن می گویند :وان
چند تا تکه پارچه چهارگوش که اسم آن قبایه بود ،آوردند و پائین تنه من را در آن گذاشتند (امروزی هابه این پارچه ها می گویند:پوشک یا پنپرز) و سپس یک پارچه سارق مانند به اسم قنداق در زیر قبایه ها انداختند و دور پاهای من را با این قبایه هاو قنداق با یک طناب که به آن بند می گفتند محکم بستند که حرکت نکنم.اعتراضی نداشتم و ناراضی هم نبودم که چرا من را اینگونه می بندند،بهر حال من یک زندانی بودم که تازه از زندان آزاد شده بودم و می بایست احتیاط های لازم را کرد ، با فروتنی قبول کردم پاهایم را ببندند ولی شرط گذاشتم که دستانم آزاد باشد تا بتوانم بجای سماق آنها را بمکم.
حدود یک سالی به پاهایم غل و زنجیر زدند،تا یکروز مشاهده کردم که پاهایم از قبایه ها و قنداق زده بیرون ،با همان قبایه ها و قنداق شروع به حرکت کردم وقرار شد که روزی دو سه ساعت پاهایم را باز کنند ، آنروزها ،بلد نبودم راه بروم و شروع کردم به گوکو رفتن(امروزی ها به آن می گویند چهار دست و پا)
پس از اینکه مطمئن شدند که قرار نیست من سرنوشت بشر را عوض کنم ،دست و پایم را باز کردند و قبایه هایم را که حدود ۲۰ تکه بود از بین بردند ،قدر مسلم اگر آنها را نگه داشته بودند،می توانستم آنها را به موزه پوشک و پنپرز بفروشم .
هیچ خاطره ای از روزهای قبل از تولد ندارم برای شما بگویم، تازه اگر هم خاطره ای از آن روزها داشتم ،سانسور پذیرترین پدیده هستی من می باشد که مانند خاطرات قبل از تولد شما نمی توانم ذکر کنم.فقط به یاد دارم به علت حاملگی مادرم به دنیا آمدم و فی نفسه موید بهترین نوع دموکراسی جمعی و شورایی می باشم که فقط دو نفر عضو به نام پدر و مادرم داشته است،البته این شورا در آن شب یا روز تصمیمی می گیرند که بدون جلب نظر من صورت گرفته است.
خلاصه من هر سال بزرگ شدم ،قد کشیدم ،با اینکه آن روزها جشن تکلیف نبود ولی همه تکلیف هایم را خوب انجام دادم و حالا از آنروزها
۶۰ سال می گذرد با اینکه صد در صد مطمئن هستم که به دنیا آمده ام و حاضرم شناسنامه ام را نشانتان بدهم ،ولی نمی دانم چرا به حساب نمی آیم؟
راستی! هر کس روز اول فروردین ماه به دنیا آمده ،صحت و سقمش را بدون شرم وحیا از پدر و مادرش بپرسدو به شناسنامه و سجلش اعتماد نکنه . از ما گفتن بود ،من که نمی دانم کی به دنیا آمده ام؟ حمید هرندی