سجل من
عزیزی از من خواسته بود بیوگرافی خودم را براش بنویسم ، فکر کردم برا خودم کسی شدم ، در عالم خیال کلی قورت و قوپوز رفتم ، ولی وقتی خواستم چیزی براش بنویسم ، دیدم هیچی نیستم و به حساب نمی آیم ، مجبور شدم سجلم را بر دارم و از روش مشخصاتم را برا ای عزیز بنویسم.
۵۳ سال پیش در سال ۱۳۳۷ ، نخستین کسی که در شهر بافت به دنیا آمد ، شخصی بود به نام حمید هرندی ، نامبرده در آن سال بساط پارتی بازی را در ثبت و احوال بافت کلید زد ، زیرا همه چیز شناسنامه اش شد یک
یعنی متولد ۱/۱/۱۳۳۷ شماره شناسنامه یک و احتمالاً پوشه یک
دوران کودکی خودم را در قبایه گذراندم و چند سالی با گوکو رفتن در دنیا حیران بودم ، پس از این دوران ، ۶ کلاس در دبستان خسروی درس خواندم و ۶ کلاس تو دبیرستان پهلوی سابق و ۴ کلاس هم تو دانشگاه
بعد از این ۱۶ سال ، یک روز می خواستم انشایی در باره شهر محل تولدم بافت بنویسم ، دیدم هیچی بلد نیستم ، رفتم تو اینترنت و بافت را جستجو کردم ، دیدم نوشته بود : بافت ، مجموعه ای از سلول های تخصص یافته است که کار معینی را انجام می دهند و در جایی دیگر بافت غضروفی ، استخوانی ، ماهیچه ای و بافت عصبی را توضیح داده بود .
خیلی دلم برای بافت سوخت و دلتنگ بافت شدم .
قلم و کاغذ را برداشتم و پرسیدم بافت کجاست ؟
و نوشتم : یک جای قشنگ ، خرمی ، زیبایی ، عالمی رویایی
در آمیزه ای از عشق و دلدادگی به توسعه شهر محل تولدم بافت ، با سبزی درختان همیشه سبز ارس های خَبر و سپیدی گل های بادام کوهی دهسرد و سرخی آلاله های انجرک پرچمی بافتم به رنگ پرچم کشور عزیزم ایران و در سایه آن پرچم از وزوز زنبورهای طلایی دامنه کوه شاه و طبیعت سبز و مصفای گوغر و عطر گل های سنجد بزنجان . آب زلال آبشار بنگان و….سخن گفتم ، از هوش و استعداد همشهریان مدد گرفتم و آنقدر نوشتم تا بافت در تاریخ ۴/۱۲/۱۳۸۷ در دنیای وبلاگ ها بدنیا آمد .
در پس نوشتن های بسیار برای بافت ، مجبور بودم به پستوه خاطره هایم سری بزنم .
مرحوم پرنده غیبی را دیدم که روشنایی و برق را به بافت آورد ، صمیمیت و مهربانی و بزرگی را دیدم که در وجود مرحوم حاج محمد شفیعی تعریف شده بود ، این روزها اگر بخواهم N G O را تعریف کنم ، می گویم : حاج محمد شفیعی
در خاطره هایم پای منبر سید حسن ، کربلایی حسین و حاجی نشستم و پا منبری بهرامی را گوش دادم، به عاشورای امام حسین ( ع) رفتم و در مراسم روضه خوانی حاج قاسم ، پرنده و کلاحاجی رفتم و چه بی ریا اشک ریختم.
چهار فصل زیبای شهرم را به یاد آوردم ، از بوی خوش شیرینی های مش کبری و سمنوی خوشمزه بهیه خانم سرمست شدم و باغ های پر میوه آلوچه ، زردآلو و آب تنی در گلم مهدی آباد و بُندر آسیاب جفته را به یاد آوردم .
در خاطره هایم دو جوی پر آب را در دو طرف خیابان طالقانی بافت دیدم که مغازه داران مهربان با کفه ترازو وبا عدالت، آب را چه زیبا به زیر پای مشتریان می پاشند.
یک تنور نون آبی را دیدم که جیران و صغری ، دده جان ، ماه صنم و کبری ، چه مشتاقانه و گرم ، پخت می کنند .
یاد چوب خطی افتادم که خرید هر روزه گوشت را در خانواده ها ادعا می کرد ، پائیز که می شد ، ماستدون بی بی پر بود از جوزقند و ترشاله و مویز و آجیل های جور و واجور که قفلی بزرگ مانع از دسترسی ما به درون ماستدون می شد ، بی بی همیشه کلیدهایش را در کیسه پیراهنش همراه داشت و ما منتظر بودیم بی بی به خواب برود ، بی بی چه خواب سنگین و شیرینی داشت!
زمستان که می شد ، آنقدر برف می بارید که در لگن مسی از فراز بام بر برف های پاروشده در باغچه اسکی برویم و یا به خیابان سیدا برویم و در زیبایی درختان سر تعظیم فرود آورده از سنگینی برف ، با کفش های ته صاف اسکی برویم.
یادش بخیر !
بزرگ شدیم آرزوهایمان هم بزرگ شد و چون بافت همانطور کوچک مانده بود ، مجبور شدیم خانه و کاشانه را ترک کنیم و به دیار دیگر برویم.
وقتی به افق بافت در سال های آینده نگاه می کنم ، پیر چشمی و ضعف دیدگانم باعث می شود ، بافت سیاست زده ای را ببینم که هر از گاهی به چپ و راست کشیده می شود ، بافت مظلوم و محرو م است ، خدا کند ضعف از چشمان من باشد و کسانی که دید سالم و قوی دارند بافت را خوب ببینند.
راستی !
مال بافتم یعنی بافتیم
پیشه ام کارمندی است
سر سوزن ذوقی دارم و پُتورویی هوش
و دوستانی که از مهربانیشان ، شده ام مدهوش
حمید هرندی دانش آموز کلاس اول دبستان خسروی بافت