رسم و رسومات مردم شهرستان بافت (رونما ، جاخالی با، پاگشا ، پاتختی ، آش قفا پا و…)
آلزایمر گرفتن مشتی غلام حسین
کوکب خانم نگران و دلواپس در اتاق انتظار دکتر به مش غلام حسین اشاره می کند که بنشیند ، مش غلام حسین داد می زند ! آقای شاطر برای ما دو تا دوچونه خورشیدی بپز .
کوکب خانم شرمگین و خجالت زده می گوید : مشتی جان بنشین ، اینجا نانوایی نیست ، مطب دکتر هست ، مش غلام حسین می گوید : چشم فرنگیس خانم
دکتر از کوکب خانم می پرسد؟ از کی شوهرت دچار فراموشی شده و به این حالت افتاده است ؟
کوکب خانم می گوید : روزگار خوبی داشتیم و با توجه به اجاره کاری که مشتی غلام حسین در ارزوئیه برداشته بود ، خدارا شکر وضع مالی خوبی هم داشتیم.
چند ماه پیش برادر زاده مشتی غلام حسین دامادی داشت ، عباس را می گویم.
با مش غلام حسین کلی کلنجار رفتم تا راضی شد برای برادر زاده اش یک سکه بهار آزادی بخرد و در مراسم پاتختی هدیه بدهد.
چند روز پس از مراسم دامادی قرار شد عباس را پاگشا بکنیم ، لیست میهمانان را با مشتی غلام حسین تهیه کردیم ، حدود ۴۰ نفر شد.مشتی به شوخی می گفت : در مراسم دامادی خودش اینقدر فامیل نداشته است.
بیچاره مش غلام حسین تمام بازار را خرید تا توانستیم از این همه مهمان پذیرایی کنیم ،شب پاگشا به مشتی گفتم برو یک ربع بهار که داریم بیاور ، تا کنار آینه و قرآن بگذارم و جلو عروس و داماد بیاورم به اصطلاح رونما بدهیم.
چند روز پس از مراسم پاگشا قرار شد( جاخالی با) برویم منزل پدر عباس، یک هدیه خریدیم و به منزل پدر عباس بردیم .
عباس و عروس خانم که در منزل جدید سکنا گرفته بودند ، توقع داشتند به منزل آنها برویم ، با کلی دعوا و اعصاب خردی ، خلاصه مشتی غلام حسین راضی شد تا یک هدیه دیگر به عنوان کادوی منزل جدید برای منزل آقا داماد بخرد.
این روزها مشتی دیگر دل ودماغی نداشت و دچار کمی حواس پرتی شده بود.
یک روزاز منزل پدر عباس تلفن زدند ، که عباس و خانمش برای ماه عسل می خواهند بروند حج ، و اگر عصر منزل تشریف دارید ، می خواهند بیایند خداحافظی
با هزار بدبختی مشتی غلام حسین را راضی کردم ، تا برای آنها آینه و قرآن درست بکنم و پولی را به عنوان سر راهی کنار اینه و قرآن بگذارم.
روز بعد که برای بدرقه عباس به فرودگاه می رفتیم ، با هزار التماس و خواهش مشتی را راضی کردم که یک دسته گل و یک جعبه شکلات بخرد تا جلو فامیل کم نیاوریم.
دو سه روز از رفتن عباس و تازه عروس به سفر حج گذشته بود ، به مشتی گفتم : امروز منزل پدر عباس برای آش خوردن دعوت شده ایم ( مراسم آش قفا پا ). آش پشت پا درست کرده اند ، برای رفتن عباس به حج
در مسیر که می رفتیم ، مشتی حال خوشی نداشت ، وقتی جلو یک مغازه گفتم نگه دار ، می خواهم یک هدیه ( جاخالی با) برای سفر حج عباس بخرم ، مشتی یهو کوبید روی ترمز، پیکان ما ایربک نداشت ، کله مشتی غلامحسین محکم خورد تو شیشه ماشین و حال مشتی بدتر شد.
دو هفته از سفر عباس گذشته بود ، که خبر دادند دو روز دیگر عباس و عروس خانم از حج می آیند. جرآت نمی کردم از مشتی برای خرید گوسفندی که قرار بود جلو عباس بکشیم پول بگیرم ، آخر رسم است ، نباید جلو فامیل کم بیاوریم ، خودم از پولی که برای دندان گذاشتنم پس انداز کرده بودم ، یواشکی به قصاب سر محل پول دادم که در مراسم استقبال گوسفند را بیاورد و قربانی قدوم مبارک عروس وداماد که از ماه عسل ! می آیند ، بکند.
وقتی برای استقبال به فرودگاه می رفتیم ، به مشتی گفتم جلو یک گل فروشی نگه دارد، یک تاج گل ، شکل همین تاج گل هایی که به گردن رضازاده می انداختند ، خریدم و به مشتی گفتم ، وقتی حاج عباس آمد آنرا به گردنش بینداز.
مشتی تو یک حال و هوایی دیگر بود، گفت : چشم فرنگیس خانم
ماشین حاج عباس هر چند متری نگه می داشت و یک گوسفند جلوش قربانی می شد ، سر یک چهارراه قصاب با صدای بلند گفت : به سلامتی حاج عباس و مشتی غلام حسین صلوات.
مشتی یک مرتبه از جا پرید ، درست مانند اینکه دسته جوغن را تو سرش کوبیده باشند ، یک نگاه غضب آلودی به من کرد و با اشاره گفت : نشانت می دهم.
دو روز بعد برای مراسم ولیمه دعوت شدیم ، کی جرآت داشت به مشتی بگوید باید برای مراسم ولیمه هم دسته گل و هدیه بخریم ، با هر بدبختی که بود مشتی را راضی کردم ، که این دفعه هم یک هدیه ولیمه بخرد.
آقای دکتر،بگویم : مشتی دیگر حالش خیلی بد بود ؛ همه اش به من می گفت : فرنگیس ، اول فکر می کردم شاید پای کسی دیگر در میان باشد ، ولی بعد متوجه شدم که مشتی دچار حواس پرتی شده است خیالم راحت شد!
نه ماه از مراسم دامادی حاج عباس می گذشت، در طول این نه ماه تمام این مراسم ها و هدیه دادن ها را برای مریم خواهرزاده من نیز که تازه عروس شده بود ، بجا آوردیم.
یک روز از منزل حاج عباس تلفن زدند که خانم حاج عباس در بیمارستان وضع حمل کرده ، تبریکی گفتیم و عصر همان روز یک دسته گل و چند تا کمپوت و رانی خریدیم و رفتیم به عیادت عروس خانم که در این نه ماه تمام پس انداز مشتی غلام حسین و خودم را برایشان هدیه خریده بودیم.
وقتی از بیمارستان بیرون می آمدیم ، حاج عباس ما را برای مراسم شب شش دعوت کرد ، به مشتی گفتم ، باید طلا بخریم ، آخر بچه اول حاج عباس هست ؛ مشتی دیگر هوش و حواسی نداشت ، فقط می گفت : هر چه شما بفرمائید ، فرنگیس خانم
ده روز پس از مراسم شب شش ، حاج عباس تلفن زد و ما را برای ختنه سوری پسرش دعوت کرد .
وقتی به مشتی غلامحسین گفتم : امروز حاج عباس تلفن زده و ما را برای مراسم ختنه سوری دعوت کرده ، مشتی با تعجب گفت : پس تا بحال حاج عباس را ختنه نکرده اند ، گفتم : پسر حاج عباس
مشتی گفت : پس عباس داماد شده که ختنه سوری پسرش باشد.
بعد از اینکه هدیه خریدیم و به ختنه سوری پسر حاج عباس رفتیم .مشتی غلام حسین گیر داده ، که فرنگیس خانم بیا با من ازدواج کن ، هر چه می گویم : مشتی من زن تو کوکب هستم ؛ می گوید ، فرنگیس خانم اگر با من ازدواج کنی و در همین سال یک کاکل زری بدنیا بیاوری ، دولت یک جا یک میلیون تومان به حساب فرزندمان می ریزد تا برای او حساب آتیه باز کنیم.
آقای دکتر! تو را بخدا کمک کن ، مشتی دارد از کفم می رود. هر شب از خواب می پرد و می گوید کابوس دیدم ، حاج عباس را دیدم که ما را برای مراسمی دعوت کرده ، تازگی ها از حاج عباس خیلی می ترسد ، هر جا حاج عباس را می بیند از ترس قایم می شود.
دکتر : فرنگیس خانم ، معذرت می خواهم ،کوکب خانم ، مشتی غلام حسین شما دچار یک بحران روحی شده است ، بنده خدا حق هم دارد ، شما برای اینکه هوش و حواسش سر جایش بیاید ، باید یک مدتی در هیچ گونه مراسمی که قرار باشد هدیه بدهد ، حاضر نشوید .
آقای دکتر ، دوا و درمانی نیاز نیست ، چند تا حب لااقل بدهید که شب ها کابوس حاج عباس را نبیند.
دکتر : کوکب خانم گوش بدهید ، اگر می خواهید مشتی غلام حسین زود خوب بشود ، چند تا مراسم بگیرید ، تا برای شما هدیه بیاورند و مشتی خوشحال بشود و در ضمن با حاج عباس ترک رابطه کنید.
کوکب خانم : خدا مرگم بده ، آقای دکتر این چه حرفی هست ، ما چه مراسمی بگیریم؟
مشتی غلام حسین : اقای دکتر بگو برای من ختنه سوری بگیرند.
کوکب خانم : خجالت بکش مرد ، این چه حرفی هست.
دکتر : مشتی چه روزی بدنیا آمده ؟ برایش جشن تولد بگیرید.
کوکب خانم : آقای دکتر من روزش را یاد ندارم ، ولی ننه اش می گوید ، مشتی را قوس بدنیا آورده ، تازه زشته آقای دکتر ، این قرتی بازی ها دیگه چیه که برای مشتی جشن تولد بگیریم.
مشتی غلام حسین : آقای دکتر بگو برایم مراسم ازدواج با فرنگیس خانم را بگیرند .
دکتر کوکب خانم و مشتی را به بیرون هدایت می کند .
مشتی غلام حسین شاکی از اینکه برای گرفتن دو تا قرص نون چقدر در نونوایی معطل شده است ، از مطب دکتر غرغرکنان خارج می شود. حاج عباس بیچاره ام کردی ، حاج عباس به خاک سیاهم نشاندی ، حاج عباس من تا به حال وام نگرفته بودم ، حاج عباس اگر پشت گوشهایت را دیدی ، ما را هم می بینی، حاج عباس…
حمید هرندی