روزگار کودکی و بزرگی من
بچه که بودم،خیلی دلم می خواست زودتر بزرگ شوم و پدر
یادم می آید،آن موقع ها هر چیز خوب که بود،برای پدر بود.
مرحوم مادرم همیشه سر سفره که می نشستم،بهترین ها را برای پدر می گذاشت.
می گفت :حاج آقاکار می کنند ،باید بهترین غذاها را بخورند.
همیشه ران و سینه مرغ از جلو چشمان من رژه می رفت و توی بشقاب پدر آرام می گرفت.
وقتی که کله پاچه می پخت، ما بچه ها از مغز و گوشت های بناگوش سهمی نداشتیم.
می گفت :اگر مغز بخورید صورتتان لک می آورد و یا ترسو می شوید.
خلاصه بزرگ شدم و پدر و یک دنیا آرزو که با پدر شدنم،دنبال آنها بودم.
حالا هم ،ران و سینه مرغ از جلوی چشمانم رژه می روند و توی بشقاب بنده زاده هاپارک می شوند.
حاج خانم می فرمایند: بچه ها در سن رشد هستند ،باید بهترین ها را بخورند.
وقتی کله پاچه داریم،از خوردن مغز محروم هستم،حاج خانم می گویند : تو چربی داری ،نباید بخوری!
مغز چون از فسفر و ویتامین های غنی برخوردار است ،بهتر که بچه ها بخورند تا از رشد هوشی مناسبی بهره مند شوند.
وقتی صبح ها سر سفره صبحانه می نشینم،همان چای شیرین و لقمه ای نان و پنیر سهم من است و اگر بخواهم مغز گردویی با پنیر بخورم،حاج خانم می فرمایند : گردو را بگذار بچه ها بخورند،تا خنگ و کم حافظه نشوند.
تازه این حرف را نیز بخوردم می دهد که :تو از روزاولی که شناختمت ،خنگ بوده ای و گردو کارساز نیست.
روزگار کودکی یادش بخیر ،بابا چه لقمه های بزرگی برمی داشت!