تمرین عاشقی
جوانکی ۱۷ ، ۱۸ ساله با رویی باز و گشاده به سراغم می آید ، ادب و فروتنی در او مانند دیگر همشهریان بافتی متجلی است ، حیا وشرم مانع از آن می شود که حرفش را به راحتی برایم بگوید ، دل را به دریا می زند و می گوید : آقای هرندی می شود برای من نامه ای عاشقانه بنویسید؟
آهی می کشم و می گویم : چرا اینقدر دیر ؟ موهای سپید من را نگاه کن
می گوید : با موی سپید هم می شود ، رنگی نوشت و عشق و عاشقی را تمرین کرد.
از او می خواهم چند سطر اول نامه را خودش بنویسد و من ادامه آن را برایش بنویسم .
…و اینگونه می نویسد :
نمی دانم تو را چه خطاب کنم ، حروف الفبا برای خطاب تو در نظرم کال و نارس جلوه می کنند ، خواستم تو را محبوب صدا بزنم ، از واژه معشوق خجالت کشیدم ، خواستم معشوق تو را خطاب کنم ، دیدم با باران و آفتاب چه کنم؟
دل را به دریا سپردم تا دریا بگویمت ،گفتم با دل صحرایی خود چه کنم ؟
در این حقارت واژه ها دل را به آینه دادم و تو را ، با چه عظمت و وسعتی در آن دیدم ، هر چه در آینه بود ، تو بودی ، چشمانم از نور و روشنی تو برق می زد ، با خود گقتم تو را آینه خطاب کنم تا خود را در تو ببینم .
کاش می دانستی نور چشمانم از برکت نگاه توست و تو را همواره در مردمک چشمانم می بینم ، وقتی مژه بر هم می زنی ، دنیایم خاموش و روشن می شود ، دلم می خواهد به چشمانم خیره بشوی تا مردمک چشمانم دنیا را با تو ببینند.
بگذار در پیشگاه و خوان زیبای عشق و عاشقی تو زانو بزنم و چون طنازی ماهر ، ساز دوست داشتن را برایت در سپیده دم بنوازم .
خودکار را به دستم می دهد و می گوید : شما بقیه آن را بنویسید .
می گویم : چند سطر دیگر بنویسد تا من ادامه آن را بنویسم.
و دوباره می نویسد : دلم می خواهد هر سپیده تابش چشمان تو قبل از آفتاب بر من بتابد تا حیات و زیستن را حس کنم ، آنگاه خرمنی از بنفشه و آلاله از دشت سینه ام بچینم و زیر گام های تو فرش کنم تا بر آنها قدم بزنی و در این قدم زدن ها به دالان قلبم پا بنهی و ببینی که چگونه زیر گامهایت ، با آهنگ موزون قلب تو می تپد.
دقت کرده ای وقتی عشاق قلبشان را نقاشی می کنند ، تیری به رسم دلدادگی و شیدایی بر آن می کشند ، ولی من هرگز نمی گذارم هیچ نقاشی تیری بر قلبم بکشد ، مبادا زخمی بر تو که در آن آرمیده ای وارد شود.
گاهی وقت ها که برایت نامه می نویسم ، حرف ها و کلمات را گُم می کنم ، دلم می خواهد در گُم کردن کلمات ، دشتهای پُر آلاله ، دریاها ، کوه ها ، جنگل ها و ستاره ها برایم کلمه بشوند ، تا از آنها جمله ای بسازم که فرهاد از شیرین ، ویس از رامین و مجنون از لیلی دریغ کرد .
وقتی برایت نامه می نویسم عطر یاس از قلمم پخش می شود ، در شبنم حرف هایم غوغایی برپاست ، لهجه ام مانند گُل های نیلوفر می شود ، دلم مثل لاله های باران خورده می شکفد ، از دست هایم میخک و سوسن می روید ، چشم هایم باغچه را گلستان می بینند و در شب فراق مهتاب را برای همیشه فراموش می کنند.
خودکار را کنار می گذارد و می گوید دلم می خواهد ادامه نامه را شما برایم بنویسید ، من تا به حال نامه عاشقانه ننوشته ام و نمی دانم چگونه باید بنویسم .
نگاهش می کنم و می گویم این شعر را بنویس تا ادامه نامه را من برایت تمام کنم :
یکی را دوست می دارم ، ولی افسوس او هرگز نمی داند
نگاهش می کنم شاید بخواند از نگاه من که
او را دوست می دارم ، ولی افسوس ، او هرگز نگاهم را نمی خواند
به برگ گُل نوشتم من که
او را دوست می دارم
ولی افسوس ، او برگ گُل را به زلف کودکی آویخت تا او را بخنداند
به مهتاب گفتم : ای مهتاب
سر راهت به کوی او سلام من رسان و گو که او را دوست می دارم
خواستم ادامه شعر را برایش بخوانم که گفت : آقای هرندی اجازه بدهید من چند خط دیگر بنویسم و شما نامه را به پایان برسانید.
نگاهم به چشمان براق و پُر آرزویش خورد و وقتی که این شوق نوشتن را در او دیدم ، گفتم : دلم می خواهد ادامه و پایان نامه را هم خودت بنویسی و قبول کرد و این گونه نامه را به پایان برد :
واژه هایم آنقدر بالغ شده اند که با هر حرفش می شود هزاران جمله زیبا برایت نوشت ، ولی من فقط این را بر صفحه آسمان می نویسم که : در رواق کهکشان ها من ستاره ای روشن تر از تو نمی بینم
من از مفهوم نام تو ، روشن می شوم تا در تاریکی های زندگی ام هزاران روشنک بر من بتابد
تا روشن هست ، آفتاب چه برای گفتن دارد . فقط بخاطر تو آفتاب را قاب می گیرم و بر دیوار قلبم می کوبم تا روشن شود.
دوستت دارم
وقتی نامه اش تمام شد از او خواهش می کنم خودش را اگر امکان دارد معرفی کند ، با غرور و یک دنیا آفتاب و روشنی می گوید : من حمید هرندی هستم جوانی ۵۲ ساله از شهر بافت حمید هرندی