در تقدیر از جوانی که او را نمی شناختم
روز جمعه ، تعطیلی پایان هفته ، تعطیلی خدمت ، تعطیلی غیرت ، تعطیلی کار وخدمات پس از فروش شرکت ایران خودرو ! در تعطیلی روز جمعه ، در بزرگراه امام حرکت می کردم ، خودرو ایران خودرویی من به جوش آمد ، آب جوش و بخار از سرو کولش می ریخت ، فوری به اصطلاح به اورژانس یا امداد خودرو مرکز کرمان تلفن زدم .
پس از چند دقیقه سوال و جواب در خصوص مشخصات خودرو و هفت جد آن ، آدرس را از من خواست ، آدرس را که می دادم ، فهمیدم مرکز امداد خودرو تهران است ، گفتم : بنده تلفن کرمان را گرفتم و از امداد خودرو کرمان کمک خواستم ، پاسخ داد : اشکال ندارد ما با کرمان ارتباط برقرار می کنیم.
پس از دقایقی با من تماس گرفته شد ، یدک خودرو هستم ، هزینه حمل خودرو شما ۲۵ هزار تومان می شود ، آیا با این مبلغ مشکلی ندارید تا بیایم ؟
گفتم : خودرو را به کجا حمل می کنید ؟ پاسخ داد : به یکی از مراکز ایران خودرو
گفتم : که تمام مراکز در روز جمعه تعطیل می باشد ، اظهار داشت : خوب فردا که باز است.
حال دیگر خودم هم به همراه خودرو جوش آورده بودم ، البته انتظاری از امداد خودرو آن هم در روز جمعه نداشتم و اگر تلفنی هم زدم از سر ناچاری بود .
در حال افسوس خوردن ازوضعیت امداد خودرو و ایران خودرو بودم ، که جوانی با خودرو خود که همسرش نیز در کنارش نشسته بود ، از کنارم رد شد ، کمی جلوتر نگه داشت و به سراغم آمد.
با مهربانی علت خرابی خودرو را پرسید و گفت : تا شما وسایل مورد نیاز را تهیه می کنید من باز می گردم، از تعجب دهانم باز مانده بود ، به قولی : فک چسبانده بودم بر ارض و سقف بر سما
عجبا ! در این تعطیلی غیرت و مروت ، هنوز هستند کسانی که محبت در دلشان لانه دارد و عشق به خدمت آشیانه
زندگی تمایل غریبی است به آشنایی ، احساس کردم که اور ا می شناسم ، در پی جواب دادن به خودم بودم که چرا باید این جوان لحظات روز جمعه بودن در کنار همسر و خانواده اش را برای یاری به من بگذراند ، که دیدم صندوق عقب ماشینش را بالا زد و جعبه ابزارش را باز کرد .
چه اشتیاق و سخاوتی داشت برای گشایش کار من ، چه عطوفتی داشت برای غنچه نشکفته باورهای من ، چه غیرتی داشت برای بقای انسانیت و خدمت به همنوع
هنوز با خودم در گیر بودم ، از ذهن کنجکاو خودم پرسش های زیادی را پرسیدم ؟ و به این پرسش نتوانستم پاسخ بدهم که چرا من نمی توانم مانند او باشم ؟
پس از لحظاتی دیدم در حال جمع کردن وسایل جعبه ابزارش می باشد ، خودرو را با نهایت مهارت و دقت تعمیر کرد و قصد خداحافظی داشت .
رهایش نکردم ، پرسیدم چرا به من کمک کردی ؟ گفت : برای گریز از تجربه دردهای مشترک
نمی دانستم چگونه محبت و بزرگواریش را اندازه بگیرم و به پاس قدرشناسی از او بر آیم ، آیا به کرامت و محبتش بی احترامی نبود که دستمزدش را با مال دنیا جبران کنم ؟ آیا پول شایستگی این را داشت که لحظات با خانواده بودنش را در روز جمعه بخرد ؟
چاره ای نداشتم ، دل را به دریا زدم و گفتم : محبتت را چگونه باید جبران کرد ؟ خندید و گفت : این شماره تلفن من می باشد و این هم کارت شناسایی من ، او شخصی بود به نام علیرضا محمد رضا خانی که نامش را با افتخار در قلبم نوشتم. حمید هرندی