یاد آن روز بخیر
یاد آنروز بخیر که مادر بِنه در هاون می کوبید
باسنش سخت به هم می جنبید
پدرم می خندید
چشم من خیره
به حرفای دوتای زن و مرد
مادرم گفت که
کوفت
قاتق ظهر همین است که می بینی
چو خط گوشت گلستانی قصاب پُر است
به گمانم خبر از سال نداری
که زمستان در پیش است
آتش منقل تو کور مباد
بی خودی چشم به برج آخر ماه می دوزی
بند تنبان حسن رفته ز هم
خشتک شلوار علی پاره شده
قد احمد که چنار امین دیوان است
کوتاه شده آستین کُتش
که زمستان در پیش است
نخریدی دو سه باری هیزم
آرد ، خوره همه اش ته کشید
گوسفندی قرمه نکردیم
حلب نفت که اصلاً یادت نیست
گندم سال گذشته که هیچ ریع نداشت
سیب پیازی که ز مُلک
جمیل آباد است
کی کفاف شکم گرگ دهد
سَفت خرمای بگیر
تا که دوشاب کنیم
آستر لاف که همان ساتین
عروسی من است
سال ها ست که پلاسیده شده
دستمال سر من کمتر از جگر لیلی نیست
از منور زن عباس عمو، طعنه شنیدم که گفت :
مشتی عصمت توشه سال فراهم کردی
سال ننگی است در پیش
خودم از گرگعلی قنبر شنیدم
که می گفت : بوی طاعون میاد
اتفاقآً همان سال زن شاه هم زایید
قدمش خیر شد
آب اسما ل تهرونی
بوی گنداب عجیبی بگرفت
آخر ای مرد ، مگر فکر زمستان نیستی
سال ها بعد که دیپلم به سراغ پسرت می آید
هیچ فکر کردی ، که چه باید کرد
گوش اَت آخر که بدهکار که نیست
صورتی داد که بگیرد پدرم ، من نوشتم
دو سه مثقال “جدوای درشت
زنجفیل پنج گرم
هفت ترم زیره برای پلوی اول سا ل
چارکی قند ، دو سیر آب نبات
راستی ،هل پوت یادت نرود
پدرم فینگ به بالای کشید
پوزخندی به لبش نقش گرفت
با وجودی که نگاهش به منم می افتاد
اندکی آهسته که من خوب شنیدم
زیر لب گفت به طنز
زمستان آمده فکر نمد کن
مصرع بعد کمی آهسته ترنم بنمود
حرمت کف کردن ادرار مرا می فرمود
که مبادا چشم من باز شود
بوی آموزش بد می داد
ساعتی بعد که بر می گشت
موقعی حلقه به دَر می کوبید
ترس بر خانه حکومت می کرد
همه می دانستیم که پدر ، خاطرش آزرده شده
خُلقش از جای بدی ، به تنگ آمده است
توی چشماش غضب می غرید ، سخت به اخم آمده بود
کیفش از کوک فتاد
مثلی که با عوض مسعودی ، حرفش شده بود
فحش تندی ، به رئیس فرهنگ بداد
آخه پاداش و عیدی سال گذشته ، طلبش بود هنوز
ز آن همه لیست بلند بالایی ، که بدستش داد مادر
فقط این بود
سَفت خرمای بدست چپش آویزان
حلَب نفت بدست دگرش بود گران
قوّتی داشت به نیروی گوزن
لنگ کفشی که زمانی ، سوی من پرت نمود
یادگاری است که بر کتف چپم
نقش زده
با وجودی که مسن هم می بود
مادرم دمخور حالش کم می شد
پاگریز بود از او
الغرض برف همانسا ل
عجب باریدن داشت
بعدها سید نفتی
که به دوشاب کشید
سَفت خرمای خریداری کرموی پدر
قاتق سال شد
وهمت والای مادر
مزّه اش در دهنم ، مانده بجای
منطقش مانده به ذهن
که می گفت
نان تلخ هیزم تر
موجب شیدایی ماست
بر گرفته : از مجموعه اشعار گُل گفتنی ها ” عیسی معینی”
بافت ۱۰/۸/۱۳۵۷
پسرم ، تا می توانی بنه ها را خوب در جوغن بکوب تا روغن بیندازند، یادت باشد بعد این تُرب و مغز گردوها را نیز بکوبی ، آن شیشه رُب انار را هم بیاور ، یادش بخیرچه گرمی دور تغار قاتق بنه سرازیر بود ، یادش بخیر
سروده ” یاد آن روز بخیر ” عیسی معینی که گفت و گوی مرحومه مشهدی عصمت و مرحوم محمد محسن معینی ( مادر و پدر شاعر گرامی) می باشد ، گفتمان پدر و مادر های آن روزگاران اکثر خانواده های بافتی می باشد.
عیسی معینی با طنازی ، هم سن و سالان خودش را به بافت می برد ، به قصابی گلستانی ، به بازار کربلایی حاجی شفیعی و مغازه عوض مسعودی ،به زیر چنار پر سایه امین دیوان ، به کنار چشمه اسمال تهرونی ،به زیر سبد خوشمزه قرمه و حلاوت خوردن دوشاب خرما حمید هرندی