بگو مگوی زمین با دکتر زمین پزشک در روز زمین پاک
به به جناب زمین! سلام ، بفرما داخل ،دوم اردیبهشت روز زمین پاک را به تو و قمرت ماه خانم تبریک می گویم،لااقل امروز یک کم به سرو وضعت می رسیدی و اینقدر بهم ریخته و ژولیده نبودی.بهرحال امروز روز توست.
*زمین :چه سلامی ،چه علیکی،بیچاره شدم ،بدبخت شدم،اگر می دانستم این آقای “جان مک مونل”را در کجای من دفن کرده اند ،می رفتم یقه اش را می گرفتم،که چرا امروز را روز زمین پاک نام نهاد.
*دکتر :زمین جان،حالت چطوره ؟سلامتی ؟پاکی؟ چرا اینقدر عصبانی هستی؟
*زمین :دست بر دلم مگذار،دلم پر خونه،دلم گرفته ،تنم رنجور است،ریه هایم پر از دود و ناپاکی است ،پوکی استخوان گرفته ام،هر روز یکی از گسل ها و صفحاتم یا جابجا می شود و یا می لغزد،بعضی ها به جانم افتاده اند و هر روز قسمتی از اراضی و بدنم را تصرف می کنند،درست شده مثل ناصر خسروکه اعضای بدن را می فروشند.
از تشنگی دارم می میرم،چند سال یک قطره آب نخوردم،هر چه آب هم در سفره ها و یخچال هایم داشته ام از عمق ۲۰۰تا ۳۰۰ متری بیرون کشیده اند و به اصطلاح دارند کشاورزی را توسعه می دهند.
دیگر گل هایم هم رنگ و بویی ندارند،آنقدر بطری نوشابه و لیوان یکبار مصرف رویم ریخته اند که تا ۲۰۰، ۳۰۰ سال دیگرهم پاک نمی شوم.
دیروز آنقدر پسمانده های آلوده وفاضلاب بیمارستان و کارخانه ها را رویم ریختند که مسموم شدم و پیش مادرم منظومه شمسی رفتم و به او گفتم که چقدر هر سال کود شیمیایی و سموم در من می ریزند،بیچاره مادرم خیلی من را نصیحت کرد و گفت برو و به آدم ها خدمت کن و به آنها نان و نمک بده تا شاید نمک گیر شوند و تو را اینقدر اذیت نکنند.
من ۳۶۵ روز سرم را پائین انداختم و در مسیر و در مدار خودم دور خورشید سوزان چرخیدم و آقای “جان مک مونل” روز دوم اردیبهشت را به نام “روز زمین پاک ” نام نهاد تا شاید آدم ها از این همه بی احترامی به من دست بر دارند، ولی افسوس !
*دکتر :زمین جان بنشین،خیلی عصبانی هستی، بگذار تو را معاینه کنم،اول بگو چند تا خواهر و برادرید؟
*زمین :آقای دکتر ؛ من ۸تا خواهر و برادر دارم که عبارتند از :
اورانوس خانم ،نپتون خانم ،ناهید خانم و آقای تیر و مشتری و آقا کیوان و آقا بهرام و اون برادر کوتوله ام پلوتون و خودم که معرف حضور شما و بقیه ۶میلیلرد آدمی که روی من زندگی می کنند هستم.
وضع همه خواهر و برادرهایم از من بهتر است چون پای آدم ها به آنها نرسیده.
*دکتر : آستینت را بالا بزن تا فشار خون و نبضت را بگیرم.
* زمین : من که آستینی ندارم و برهنه هستم ،همه لباس هایم را با تبر و اره دارند قطع می کنند،دکتر یادت هست آن سال که شمال آمدی چقدر سرسبزو با طراوت بودم،حالا بیا و ببین،تا توانسته اند درخت هایم را قطع کرده اند و ویلاو خانه ساخته اند و در بقیه جنگل هایم هم آنقدر زباله ریخته اند که بوی تعفن می دهم.
*دکتر : دهانت را باز کن تا گلویت را ببینم ، چقدر دهانت بو می دهد ،آیا سیر خورده ای؟
*زمین : سیرم کجا بوده،این بوی روغن سوخته و شیرابه آشغال های آدم هاست.
*دکتر :تب هم که داری،آیا پا شویه کرده ای ؟
*زمین :نه آقای دکتر ،من کسی را ندارم ، یادش بخیر ،چند سال پیش یک خانم دکتری بود که خیلی مهربان بود،بخاطر خوبی هایی که به من کرد ،به او لقب مادر زمین را دادند،خانم دکتر ابتکار را می گویم ،من به او خیلی مدیونم؛پدرش هم به من خیلی خدمت کرد.هر موقع مریض می شدم ،خانم دکتر ابتکار من را پاشویه می کرد ،روی زخم هایم مرهم می گذاشت تا خوب بشوم ،اندازه همه مردها به من خدمت کرد.
*دکتر :زمین جان تو حالت خوب نیست و داری هذیان می گویی،خانم دکتر ابتکار راکسی نمی شناسد!!
*زمین :خدایا کمکم کن ،چرا نفت هایم ارزان شده؟ چرا اینجور به جان معادنم افتاده اند ؟چرا تنم می لرزد و مرض زلزله گرفته ام ؟چرا دریاهایم را کثیف می کنند ؟ جرا به حریم رودخانه هایم تجاوز می کنند ؟چرا جنگل هایم را قطع می کنند ؟چرا برنج هایم طعم و بو ندارند ؟ چرا پیاز هایم اینقدر گران است ؟چرا…
* دکتر :خانم پرستار !خانم پرستار!این بیمار حالش خوب نیست ،دارد هذیان می گوید ،فوری آن را به بخش icu منتقل کنید،کمک !کمک!