سال نو ، نگاه نو
تاج گُل برای مردگان یا شاخه گُل برای زندگان
به همین سادگی ! تا که بود حتی یک شاخه گُل ، یک سرزدن ، یک احوالپرسی ، یک لبخند و یک نگاه را از او دریغ کرده بودیم و حال که به رحمت خدا رفته است ! تاج گُل های رنگ و وارنگ ، سبدهای گِل و سبقت در بزرگ نوشتن نام واسم خود بر روی تاج گُل ها برای اطلاع بازماندگان !
تاج گُل هایی که حتماً باید نام و اسم ما بر روی آنها نوشته شده باشد ! تاج گُل هایی که خودمان هم نمی فهمیم برای روح آن در گذشته است یا که برای احترام و با اطلاع شدن بازماندگان ؟راستی ! آیا بو و عطری از این همه تاج گل به مشام می رسد ؟
می دانم ، پاسخ همه ما منفی است ، به پارچه نوشته هایی که مصیبت را به بازماندگان تسلیت گفته اند ، نظری بیندازید، رقابت در بزرگ نوشتن ، سبقت در کوبیدن شعار، آنگونه که همه ببیند.
واین همه را گفتم ، تا تبریک گفتن کم نیاورد ، تا تبریک و شادی معنی پیدا کند ، تا قدر یک شاخه گُل بهتر از یک تاج گُل دانسته شود ، تا یک شاخه گُل برای زنده ها ، به اندازه یک تاج گُل برای مردگان عطر و بو داشته باشد واز همه مهمتر تا یاد بگیریم : واژه ” دوستت دارم ” را چه موقع بگوئیم.
فرصت ها می سوزند و آتش این سوختن ها ، خاکستری را بر جای می گذارد ، که در زیر غبار خاکستریش ، دل های گرفته و متوقعی است که از ما رنجیده اند ، شاید جبران این فرصت سوزی ها را هیچگاه دیگر نداشته باشیم ، مگر یک عزیز ، یک برادر ، یک خواهر در طول زندگی چقدر می تواند و بهانه دارد که برای دلبندانش جشن و مراسم شادی بگیرد ؟
بیشتر ما ها عادت کرده ایم فقط سالی یک بار همدیگر را ببوسیم و به یکدیگر بخاطر نوروز و سال جدید تبریک بگوئیم ، دیگر فرصت های تبریک گفتن و شاد بودن ، مراسم و جشن هایی هست که به انگیزه تولد گرفتن ها ، بدنیا آمدن ها ، عروسی و دامادی هاست و اگر نخواهیم در اینگونه مناسبت ها هم شاد باشیم و در شادکردن نزدیکان به بهانه های گوناگون دریغ کنیم ، آیا شاد کردن دل ها فرصتی دیگر پیدا می کند ؟
یک اختلاف ساده ، یک سوتفاهم ، یک توقع بیجا بخاطر مردم و حرف مردم سبب می شود تا فرصتی را که شاید سال ها منتظرش بودیم ، از دست برود .
در پس این از دست رفتن فرصت برای شاد کردن دل ها و نگاه های زنده ، دلتنگی ها و شکستن دلها رشد می کنند به حدی که ممکن است به یک بحران روحی و جسمی منجر شود .
شوربختانه ، آنقدر گرفتار بعضی رسم و رسومات بیجا ، توقعات کاذب ، حرف های مردم شده ایم که حاضریم شادی های نزدیکترین کسانمان را فدای آن کنیم ، شادی هایی که شاید در طول زندگی فقط یک بار برای آنان پیش می آمد.
این توقعات غیر ضرور و غیرهمسان ، یکی از عوامل اندوه ، دلخوری و استرس همگی ما همواره بوده است ، هیچوقت نخواسته ایم آنها را درست هدایت کنیم ، هیچوقت نخواسته ایم جانب انعطاف را رعایت کنیم .
این عدم انعطاف پذیری و زندگی کردن برای مردم و حرف مردم را تا جایی پیش برده ایم که بودن و وجود نزدیکترین عزیزانمان را فراموش کرده ایم و غیر عاطفی ترین برخورد را با آنان داشته ایم.
سال ها در انتظار بوده ایم تا فرصتی پیش آید تا به مناسبتی ، عزیزی را با حضور در مراسم جشنش شاد کنیم ، سال هایی به اندازه یک عمر ، ۲۰ سال ، ۲۵ سال و آن عزیز هم در انتظار است تا شادیش را با نزدیکانش تقسیم کند و این انتظار کشیدن های طولانی فرا می رسد ، مقدمات جشن ، دعوت کردن ها ، از دور و نزدیک و…صورت می گیرد و به ناگاه اتفاقی حادث می شود ، همه چیز به هم می ریزد و به بهانه ای ان همه انتظار فدای مصلحت اندیشی های ظاهری می شود ، آن همه اتنظار و تکرار واژه زیبای بافتی ” مُروا دامادیت باشه ” فدای حرف مردم می شود.
یک دوراهی در پیش رو قرار می گیرد ، تاج گُل برای آن کس که رفته است یا شاخه گُل برای آن کس که مانده است ؟ تاج گُل برای نشان دادن حضور یا شاخه گُل برای شادی و سرور؟ حضور عزاگونه در مراسم های عزا ، با لباس مشکی ، محاسن بلند یا که حضوری شادگونه در جشن و شادی با لباس آبی و حداقل گفتن یک تبریک خشک و خالی
و تصمیم جمعی اتخاذ می شود ، حرف مردم برشادکردن عزیزترین کسانت ، اهمیت پیدا می کند ، مروا دامادی گفتن ها فراموش می شود و آن کسی که سال های سال همراه با فرزندان و آرزوهایشان بزرگ شده بود ، تنها گذاشته می شود ، چشم انتظاری به پایان می رسد ، بوی عطر از گُل ها به مشام نمی رسد ، تنها بویی که فضا را آکنده کرده است ، بوی حرف مردم است ، بویی که هیچگاه نگذاشته است خودمان باشیم ، بویی که حاضریم بخاطر آن مهربانی هایمان را نیز فدایش کنیم.
حدود یک ماه از بهار گذشته است ، بیائید یک برگشتی داشته باشیم به این چند روز گذشته از بهار
آیا سال نو و بهار را فقط بخاطر خریدکردن ها ، تمیزکردن ها، شیرینی وشکلات می خواستیم ؟ آیا غیر از تبریک های کلیشه ای سال نو ، تبریک دیگری را به عزیزانمان گفته ایم ؟
آیا حاضر شدیم کمی مهربان تر از سال گذشته باشیم ؟ آیا شادی را به دیگران هدیه کردیم ؟ آیا نمی توانستیم جشن ها و حرف مردم را حداقل با هم داشته باشیم ؟
آیا نمی شد کمی از توقعات را برای دیگران داشته باشیم ، آیا نمی توانستیم سیاه و سفید و خاکستری را در کنار هم داشته باشیم .
سخن کوتاه :یادمان باشد شانس گفتن بعضی کلمات و واژه ها مانند تبریک را شاید در طول عمرمان فقط یک بار و شاید دو بار برای بعضی از کسان و نزدیکان خود داشته باشیم.
یادمان باشد: بخاطر حرف مردم ، حسرت گفتن این واژه ها بر دلمان نماند .
یادمان باشد : کوچولو که بودند همیشه می گفتید و می گفتیم : مروا عروسی و دامادیت باشد
یادمان باشد : آن مروا گفتن ها و فال نیک گفتن ها برای دوستان و نزدیکان فرا رسید ، ولی حیف از آن همه انتظار شیرین که فدای حرف مردم شد .
….و یادمان باشد بوی عطر یک شاخه گُل برای زنده ها ، همیشه به دستان ما خواهد ماند ، ولی بوی عطر تاج گُل گرانقیمت ما که با خط درشت ناممان را نیز بر روی آن نوشته بودیم ، از خاطره ها می رود و بر دستان ما هیچ بویی بر جای نخواهد گذاشت.
آن بو بر همان کاغذ مچاله شد و همراه گُل های پژمرده از یادها رفت ، ولی ان تک شاخه گُل خوشبوی شاد را هیچ کس از یاد نمی برد.
یادمان باشد : زندگی آنقدر طولانی نیست که هر روز بتوان مهربان بودن را به فردا انداخت و به خاطر حرف مردم و مصلحت اندیش های ظاهری ، دوستان و نزدیکان را برنجانیم و مهربانی را از آنان دریغ کنیم . حمید هرندی