چکمه های مشکی رنگ پلاستیکی را که به تازگی پدرم برایم خریده بود، از پایم در آوردم،سوز یخ و برف از ترک ایجاد شده در کف چکمه ها ،تا مغز استخوان هایم حس می شد.
انگشت های پاهایم را به منقلی که در کنار اجاق دیواری بود ،نزدیک کردم و به حروف الفبای کتاب فارسی سال اول دبستان خیره شدم.
آن روز درس فارسی بابا آب داد را می خواندیم،با همه سن کمی که داشتم ،در فکر فرو رفته بودم ،که چرا بابا در این روز سرد و برفی آب می دهد، من که تشنه نیستم ، دلم می خواست بابا در آن روز یک جفت چکمه که کف آن سوراخ نشده باشد ، بدهد، دلم می خواست بابا شکلات قلمی یا آدامس خروس نشان بدهد ، آب که فراوان بود و خودم می توانستم از سبوی حیاط بردارم.
بیش از نیم قرن از آن روز می گذرد و این روزها تازه فهمیده ام ،که چرا اقا معلم و بابا درس بابا آب داد را در نخستین روزهای با سواد شدنم به من یاد دادند.!!!
معلم یاد داد : آب ،آب ، ولی ما دانش آموزان خوبی برای آب و زلالی ماندنش نبودیم !!!!