بازی دل با یک دلباخته
وقتی پای دل به میان آید ، دست بر دل نباید گذاشت
دلبرم که اهل دل بود ، دلجویی دلم را کرد که دلنگران نباشم، دلم قرص شد ، دلواپسی را پس زدم و دل به دریا سپردم .
من دریا دل چه می دانستم که نباید دلخوش دریا باشم و دل به امواج بسپرم .
دل صحرایی ام را از دل امواج بر گرفتم .
دلدار دلشیفته ام ، که دلسوز و دل بفکرم بود ، باز دلداریم داد : ای دریا دل دلخسته و شکسته دل ، چرا اینگونه نازک دل ؟!
دلت قرص باشد و غم به دلت راه نده !
بدو گفتم : دلتنگی را چگونه دلشاد بودن ؟ وقتی دلم خون است ازدست دلبر دلداده ؟
گفت:
با من صنما دل یکدله کن گر سر ننهم، آنگه گله کن
گفتم: ای سنگدل، رحمدل باش!!
نه چشم دل به سویی
نه باده در سبویی
که تر کنم گـلویی
دلم گرفته ،ای دوست
دلم …….
حمید هرندی