گابریل گاسیا مارکز خالق کتاب بی همتای صدسال تنهایی چند سال است که به سرطان غدد لنفاوی مبتلاست و شمارش معکوس مرگ را آغاز کرده.مارکز یادداشت زیر را سه سال پیش تحت عنوان نامه خداحافظی من به تمام دوستدارانم نوشت . اکثر نشریات و رسانه های معتبر دنیا آن را انعکاس دادند. خودش آن را در تلوزیون کلمبیا قرائت کرد و اشک میهمان چشم دوستدارانش در تمام جهان شد.بی هیچ توضیحی میخواهم آن را بخوانید.
اگر خداوند برای لحظه ای فراموش می کرد که من عروسکی کهنه ام و تکه کوچکی از زندگی به من ارزانی می داشت احتمالا همه آنچه را که به فکرم می رسید نمی گفتم بلکه به همه ی چیزهایی که می گفتم فکر می کردم.کمتر می خوابیدم و بیشتر رویا می دیدم.چون می دانستم هر دقیقه ای که چشممان را بر هم می گذاریم شصت ثانیه ی نو را از دست می دهیم.هنگامی که دیگران می ایستند راه می رفتم و هنگامی که دیگران می خوابیدند بیدار می ماندم.هنگامی که دیگران صحبت می کردند گوش می دادم و از خوردن یک بستنی شکلاتی چه لذتی که نمی بردم.کینه ها و نفرت هایم را روی تکه ای یخ می نوشتم و زیر نور آفتاب دراز می کشیدم.
اگر خداوند تکه ای زندگی به من ارزانی می داشت قبایی ساده می پوشیدم و طلوع آفتاب را انتظار می کشیدم…. با اشکهایم گلهای سرخ را آبیاری می کردم تا درد خارشان و بوسه ی گلبرگهایشان در جانم بخلد و هر روز غروب خورشید را عاشقانه می نگریستم.
خدایا اگر تکه ای زندگی می داشتم نمی گذاشتم حتی یک روز بگذرد بی آنکه به مردمی که دوستشان دارم نگویم که دوستشان دارم.بله تا جایی که می توانستم به آنها می گفتم که دوستشان دارم.هر لحظه. به همه ی مردان و زنان می قبولاندم که محبوب منند و در کمند عشق زندگی می کردم.به انسان ها نشان می دادم که چه در اشتباه اند که گمان مبرند وقتی پیر شدند دیگر نمی توانند عاشق باشند.به آدمها می گفتم که عاشق باشند و عاشق باشند و عاشق .به هر کودکی دو بال می دادم اما رهایش می کردم تا خود پرواز را بیاموزد و به سالخوردگان یاد می دادم که مرگ نه با سالخوردگی که با فراموشی سر می رسد.به انسانها یاد آوری می کردم که در قبال احساسی که به یکدیگر می دهند مسئولند.
آه !! انسانها ، از شما چه بسیار چیزها آموخته ام . من دریافته ام که همگان می خواهند در قله کوه زندگی کنند بی آنکه بدانند خوشبختی واقعی جاییست که سراشیبی به سمت قله را می پیماییم.دریافته ام که وقتی طفل نوزاد برای اولین بار با مشت کوچکش انگشت پدر را می فشارد او را برای همیشه به دام می اندازد.دریافته ام که یک انسان فقط هنگامی حق دارد به انسان دیگر از بالا به پایین بنگرد که ناگزیر باشد او را یاری دهد تا روی پای خود بایستد.
من از شما بسی چیزها آموخته ام اما در حقیقت فایده چندانی ندارد چون هنگامی که آنها را در این چمدان می گذارم بدبختانه در بستر مرگ خواهم بود.اما شما این را بخاطر بسپارید.چون هنوز زنده اید.