دو تا پا داشتم ، دوتا پای دیگه هم قرض کردم و پا به فرار گذاشتم
در وبلاگم پیام گذاشته بود : از وقتی فیش حقوقی ام را در وبلاگ دیده است ؛ دچار افسردگی شدید شده است و من را مقصر این افسردگی خودش می داند.
آدرس منزل او را گرفتم و به عیادتش رفتم. مرد میانسالی پشت میز کامپیوترش نشسته بود و به مانیتور کامپیوتر خیره شده بود.
به او سلام کردم ، فقط نگاهم کرد ، خانمش جواب سلامم را داد و گفت : از آنروزی که فیش حقوقی بد ترکیب شما را در وبلاگتان دیده است ، به کامپیوتر زل زده و گاهی فقط اشک می ریزد.
او را دکتر بردیم و دکتر گفت : صاحب فیش حقوقی را پیشش بیاورید ، تا باورش شود که او با همین حقوق دارد به اصطلاح زندگی می کند.
به خانمش گفتم : دوای درمان او در دستان من است و به زودی او را از این حالت رها می کنم تا برایتان بابا کرم برقصد.برایش تعریف کردم :
پرده اول :
آشنایی که خدا را شکر وضع مالی و زندگی آنها بسیار خوب است ، می گفت : خانمی در هر هفته یکی دو روز برای نظافت و سایر امور به منزل ما می آید ووضع مالی بسیار بدی دارند و با کار کردن در منازل گوشه ای از مخارج زندگی خود را تأمین می کند، می گفت : خانواده آنها با این وضع در خوشه سه قرار گرفته اند.راستی این آشنای ما خودشان در خوشه دو قرار گرفته اند.
پرده دوم :
دوستی تعریف می کرد: چند روز پیش یکی از اقوامش با پیکان مدل پائینش در یکی از خیابان های کرمان به شدت تصادف می کند و در حال حاضر در بیمارستان حال و روز خوشی ندارد. می گفت : یک خودرو مدل بالا ( هیوندا مدل آزرا)از روبرو می آمده و طرف از ترس هزینه های بالای تصادف با این ماشین می کوبد توی دیوار
پرده سوم :
چند روز پیش یکی از آشنایانم زمین خورد ، او را به بیمارستان شهید باهنر بردیم ؛ پس از عکسبرداری ؛ تشخیص دادند استخوان لگن او به شدت آسیب دیده و او باید فوری عمل بشود و در پای او پلاتین بگذارند.
او را به بیمارستان ارجمند منتقل کردیم ، پس از تهیه عکس مجدد و معاینه توسط دکتر عباس سالاری او از بیمارستان مرخص شد.دکتر چند تا قرص استامینوفن به او داد و گفت چند روز استراحت کند و خوب می شود.پرده جهارم:
شنیدی ،اکثر رفسنجانی ها خوشه یک شدند.
ناگهان مرد میانسال از پشت کامپیوترش بلند شد، دسته جاروبرقی را برداشت و بطرف من حمله کرد و گفت : این که می گی ، یعنی چه ؟ دسته جاروبرقی به سرم خورد ؛ دو تا پا داشتم ، دو تا دیگه هم قرض کردم و پا بفرار گذاشتم. راستی من کفشهایم را از ترس در منزل این آقای افسرده جا گذاشتم ، حیف کفش های ملی من !
حمید هرندی