این گزارش را یک روز پس از زلزله بم در تاریخ ۶/۱۰/۸۲ نوشتم
(به یاد آنها که رفتند و برای آنان که ماندند .)
سحرگاه پنجم دی ماه ۱۳۸۲ ، ساعت ۵ بامداد ، هنوز از لرزش زمین ، کاشانه ها ، دل ها و ویران شدن زندگی خبری نیست .
بم در جوار نخل های مضافتی، طلوع خورشید را به انتظار نشسته است . چهره های معصوم کودکان در خواب خوش فرو رفته و انتظار روز جمعه را می کشند که در کوچه و پس کوچه های بم به بازی مشغول شوند .
ارگ بم با تاریخ۲۲۰۰ ساله اش منتظر است تا روزی دیگر را بر سن خود بیفزاید و تاریخ کهن این دیار را به رخ جهانگردان بکشد . دانشجویان در خوابگاه ها خود را برای امتحانات آماده می کنند .
ساعت ۵ بامداد : زندگی هنوز جریان دارد ، کودکان آرام و بی صدا در آغوش گرم مادر آرمیده اند ، عقربه های ساعت توان حرکت ندارد ، خورشید خود را آماده طلوع کردن می کند ، هوا هنوز تاریک وآسمان بغض در گلو دارد.کسی نمی داند زمان آبستن چه مصیبت تلخی است.
ساعت ۵ و ۲۸ دقیقه بامداد ۵/۱۰/۸۲٫
خبر این بود : بم مرگ می فروشد و ویرانه می خرد .
شهر به تلی از خاک و خون تبدیل شده است ، بوی خون و خاک با ناله زنان و کودکان در هم تنیده شده است .
آنقدر کوتاه اتفاق افتاد که مردان و زنان و کودکان بسیاری از بالین خواب بر بالین مرگ شتافتند ، به اندازه مژه برهم زدنی ، ۱۲ ثانیه !!!
صدای ضجه و زاری فضای شهر را پر کرده است ، خورشید در حسرت بازشدن چشم های معصوم کودکان ، زنان و جوانان در حال طلوع کردن است و هرچه نور دارد از پشت بام ها و خرابه های فروریخته ارگ بر بم می تاباند تا شاید پلکی تکان بخورد ، اما دریغ و افسوس که آنها پیش از طلوع ، غروب کرده اند .
در شهرستان بم هستم ، به سرزمین نخل های تناور و خشت های خام ، به شهری که به نسیم مژه برهم زدنی شعله وجودش با لرزه ای ۳/۶ ریشتری خاموش شد و عصیان و طغیان زمین ، آن را به تلی از خاک و خون تبدیل کرد .
به هرکجا که می نگرم ، خاک است و خون و ضجه . جنازه ها در حیاط خانه ها و پیاده روها کنار هم چیده شده اند . شهر بوی مرگ می دهد ، خانه ها بر زمین خوابیده اند. نخلستان ها بی باغبان و مرگ بر ارگ سایه انداخته است . گیج و مات ، فقط نگاه می کنم ، آوارها و آوازها را کنار می زنم و آرزوهای خاموش را می بینم . در این فراوانی مرگ ، مچاله ساختمان های کوتاه و بلند را می شود کنار زد و زلزله را دید ، زلزله ای که در این دیار همزاد و همراه ما بوده و هست .
گاه به واسطه شکستن گسلی ، گاه به واسطه جابجایی صفحه ای و گاه به واسطه لرزه ای نه چندان شدید ، بهرحال در هر زمان ، بخشی از پیوند و ریشه های بشری را برده و ناخواسته و ناگفته به کوچ در جهان ابدی دعوت کرده است .
آری ترجمه ساده آمدن و رفتن از پهنه زمین را در این دیار می شود به این راحتی تعریف کرد :
زمین لرزه ای ۳/۶ ریشتری در ۱۲ ثانیه جان حدود ۴۰ هزار نفر را گرفت و در حافظه زمان و در فایل زلزله های بوئین زهرا ، طبس ، رودبار ، منجیل ، سیرچ ، زرند و … به یاد گذاشت .
تکلیف چیست ؟
همه می دانستیم که استان کرمان برروی گسلی به نام نای بند قرار دارد که در امتداد شمال به جنوب از صفحه لوت تا ایران مرکزی کشیده شده است . در مدت ۲۶ سال گذشته چندین زلزله شدید در مناطقی که برروی این گسل قرار دارند ، رخ داده است که برای زلزله شناسان ، مهندسان ساختمان و سیاست گذاران و برنامه ریزان معنی و مفهومی خاص دارد .
در ۲۸ آذر ۱۳۵۶ زلزله ای به شدت ۹/۵ ریشتر با تلفات زیاد در قسمت بالای گسل در شهرستان زرند ، در ۲۸ خرداد ۱۳۶۰ زلزله ای با شدت ۶/۶ ریشتر در گلباف ، یک ماه بعد زلزله ای با قدرت ۲/۷ ریشتر در سیرچ ، در ۲۹ آبان ۱۳۶۸ زلزله ای دیگر با شدت ۹/۵ ریشتر در امتداد همین خط ولی در منطقه ای جنوبی تر ، در ۲۴ آذر ۱۳۷۷ زلزله ای با شدت ۷/۶ ریشتر روی امتداد جنوبی گسل و در ۵ دیماه همین گسل با قدرت ۳/۶ ریشتر در شهرستان بم که به فاجعه ای انسانی تبدیل شد .
هرچند علم بشر هنوز نتوانسته زمان و مکان دقیق زلزله ها را تشخیص بدهد ، ولی حرکت کوچنده زلزله های گسل نای بند که استان کرمان برروی آن قرار دارد به ما خبر می دهد که زلزله بعدی در جنوب بم رخ خواهد داد ، ولی زمان آن معلوم نیست و شاید هم تا مدتها زمین گهواره نرم و گرم مردمان باشد و زلزله ای رخ ندهد ، اما این امکان وجود دارد دیو خفته در زیر لایه های خاک ، ناگهان پهلو به پهلو شود و هزاران نفر را به کام مرگ بکشاند .
معلوم نیست تا کی باید بار اتهام پهلو به پهلو شدن این گسل را حواله بلاهای آسمانی و تقدیر کنیم .
آیا وقت آن فرا نرسیده که رفتار گسل ها را با آخرین تجهیزات علمی تجزیه و تحلیل کنیم ، آیا هنگام آن نیست که با استفاده از تکنولوژی روز دنیا ، اقدامات لازم را برای حفاظت از ساختمان ها بکار بندیم .
من هم مانند تمامی مردان و زنانی که اکنون در زیر خروارها آوار ، جان به جان آفرین تسلیم نمودند ، تقدیر و مقدرات الهی را قبول دارم ولی معتقدم خدواند تقدیر خود را بر بستر تدبیر ما رقم می زند و ما را به بیداری و تصمیم بر بهتر زیستن فرا می خواند ، از این رو تقدیر نه جبر است و نه اختیار محض.
زلزله و پیامدهای تلخ آن برگی از دفتر تقدیر خداوند در زمین است ، اما پیش از آنکه از صبر در برابر تقدیر سخن بگوئیم ، باید به سهم خود در تقصیر و تدبیرمان بیندیشیم ، تدبیری که می توانست از تبدیل شدن زلزله بم به یک فاجعه انسانی جلوگیری کند .
تدبیر ، محصول تجربه و مدیریت علمی است و این دو در جامعه ای به بار می نشیند که حرمت دانش و اندیشه در آن مراعات و ارج گذاشته شود .
ویژگی و تجهیزات گروهای امداد که از کشورهای توسعه یافته به ایران آمده اند ، جای تحسین دارد و آدمی در برابر تجهیزات و لوازم مدرن امدادی آنان خجالت می کشد ، حتی سگ های آنها با سگ های ما که مشامشان فقط به بوی مواد مخدر عادت کرده است ، قابل قیاس در امداد رسانی نیستند .
آری آنچه در حافظه زمان بر جای می ماند ، موضوع حیات بشری است یعنی ساختن و چگونه ساختن و عبرت آموزی که متاسفانه از آن غافلیم .
نمی دانم شاید فاجعه ملی و دلخراش زلزله بم موجب شود تا جامعه ما از راس آن که مسوولان می باشند و قاعده آن که مردم هستند در فراز و فرود (بودن ) جور دیگر نظاره کنند ، باید برای کشوری همچون ما که برروی خط گسل قرار دارد و کمربند لعنتی این گسل از مسیر شهرهای بسیاری از غرب ، مرکز و شرق می گذرد و همواره با شیهه نابهنگام، آنچه را که رشته ایم پنبه و آنچه را که ساخته ایم ویران و فرزندان این دیار را بی خداحافظی می گیرد و فوج فوج پیر و جوانانمان را بدون اغماض و فرصت می بلعد کاری کرد .
چرا این کره خاکی برای جوامع توسعه یافته امن است ، اما ملت کهن ما باید با زلزله ای ، زندگی آنها کن فیکن شود .
آیا نمی شود ؟ با برنامه ریزی بنیادی در ساختار شهرسازی و ابنیه سازی و پیش بینی خدمات رسانی در شرایط بحرانی سیل و زلزله از افزایش تلفات انسانی و خسارات مالی کم کرد و امید به زحمت بدست آمده خانواده ها و اجتماعات دوست داشتنی مان را با غم معاوضه و به تلی از آوار تبدیل نکنیم ؟
تا چه وقت بر خاکستر ویرانی و مصیبت های تکراری و گریزناپذیر اشک ماتم بریزیم و تجربه نیاموزیم؟
چه باید گفت : آیا برای هر بار قهر طبیعت و حرکت یک گسل بنیان برانداز عرض تسلیت کافی است ؟
چه بخواهیم و چه نخواهیم بلایای جانسوز زلزله و جابجایی گسل بر پیکر دردمند فلات و دیار دیرینمان ایران در راه است و این اسب سرکش زلزله را جز با درایت و اندیشه و مستحکم ساختن بناها و رعایت تعهدات فردی و گروهی نمی شود رام کرد.
باید دانست که امروز دیگر ملت ها و دولت های هوشمند با بهره گیری از توان نیروهای متخصص و صرف هزینه های مناسب این هیولای بی رحم و بی شاخ و دم و ویرانگر را مهار کرده اند .
کدام عقل سلیم حکم می کند شهری که با ساختمان های خشت و گلی و سست فراوان که برروی گسل واقع و در معرض زلزله قرار دارد را باید به حال خود رهاکرد و قبل از آنکه بلرزد و ویران شود از استحکام لازم برخوردارنکرد .
ما امروز نگران سلاح های کشتار جمعی در دنیا هستیم و حق هم داریم که نگران باشیم ، اما از سلاح کشتار جمعی طبیعت که هر از چندی شهری از شهرهایمان را ویران و ساکنانش را بی رحمانه مدفون می کند . غافل مانده ایم .
به ارگ قدیم نظاره می کنم . همان ارگی که قدمتی ۲۲۰۰ ساله دارد و از آن با عنوان بزرگترین بنای خشتی جهان فخر می فروختیم . بیش از ۸۰ درصد به طور کامل با خاک یکسان شده است . از قسمت جنوبی ارگ که در آن محله های جهودها ، عامه، خانه های مسکونی ، حسینیه ، مساجد و تکیه وجود داشت هیچ چیز باقی نمانده است ، جز چند دیوار درهم شکسته ، کوتاه و بلند و چند طاق و طاقچه ، صدای کلاغ ها و زوزه سگ ها در ویرانی ارگ به گوش می رسد . ارگ بم بزرگترین و منحصر به فردترین شهر خشتی جهان هم اکنون به بزرگترین و عظیم ترین ویرانه خشتی جهان تبدیل شده است .
هنوز صدای بسطامی را می شد در فضای ارگ شنید، صدایی که در زیر آوارها مدفون شد . در بهشت زهرا غواغایی برپاست ، سیل اشک ها جاری است ، گورهای دسته جمعی ، گورهای خانوادگی ، آفت تنهایی به جان تن ها افتاده ، آنان که سال ها خرما می چیدند و می فرستادند ، اکنون خود از پای افتاده اند . در اینجا همه خرماهای دنیا برای پذیرایی از عزاداران این سیه روزی کم است .
در هوای سرد و خشک ، دخترکی در کنا پیاده رو نظرم را جلب می کند که خوابیده است و عجبا که سردش نمی شود ، نزدیک که می روم ، می بینم پیکر بی جانش بر ای همیشه سرد شده است ! پدری را می بینم که دنبال چهارمین جنازه فرزندش خاک را زیر و رو می کند .
حجله ای را می بینم که دو سه روز قبل برای عروس و دامادی که درآن دفن شده بودند ، تزئین شده بود ، کودکی را دیدم که پستانک به دهان هرگز بیدار نشد .
مردی را می بینم که ضجه می کند و می گوید کو پسرم ، کو دخترم ، کو همسر نازک دلم ، خاک بر سرم ، خاک برسرم .
وانتی را می بینم که به جای خرما ، مرگ حمل می کند و شهری را می بینم که روزی خرمای سوگ را فراهم می کرد ولی امروز در سوگ خویش بی خرماست .
خدایا چه بی پناهیم ما که بر سرنوشت ناپیدایمان گام می گذاریم و بیمناکیم از تقدیر و امیدوار که شاید تطاول زمین لختی به تاخیر افتد .
خبر این بود: بم مرگ می فروشد و ویرانه می خرد.
با یاد و ذکر فاتحه برای آنان که گسل ، زندگی و هستی شان را از هم گسیخت
حمید هرندی