دیازپام بچه بافتی ها در ۳۰ ، ۴۰ سال پیش
۱-۲-۳-۴-۵-۶-۷-۸-۹-۱۰
۱۰-۹-۸-۷-۶-۵-۴-۳-۲-۱
۱-۲-۳-۴-۵-۶-۷-۸-۹-۱۰-۱۱-۱۲-۱۳-۱۴-۱۵-۱۶-۱۷-۱۸-۱۹…۱۹۹-۲۰۰- ۲۰۱-۲۰۲ …….
واین شمارش خرصم ها و تخته ها ادامه داشت تا خواب به سراغت آید.
در گذشته ای نه چندان دور که محبت و صمیمیت این چنین نایاب نشده بود و همه اهل منزل دست در یک کاسه غذا می خوردند و در زیر یک سقف می خوابیدند ، اگر شب بی خوابی به سراغت می آمد ، شروع می کردی به شمارش چوب های سقف یا همان خرصم های خودمان
چند مرتبه آنها را شمارش می کردی و در مرتبه ای دیگر آنها را برعکس می شمردی و اگر زورت به بی خوابی نمی رسید، شروع می کردی به شمارش تخته های بین خرصم ها که تعدادشان بیش از ۲۰۰ عدد بود و در پس خستگی این همه خرصم و تخته ، خواب به سراغت می آمد.
پس از آن همه سال ، بار دیگر خواب زیر سقف خانه پدری نصیبم شد و باز همان بی خوابی ها ، البته با این تفاوت که بی خوابی های آن روزگاران با بی خوابی های این روزها از زمین تا آسمان فرق داشت.
به رسم بی خوابی های آن ایام به خرصم ها نگاه کردم و همه آنها را شمردم ، از خواب خبری نبود ،برعکس آنها را شمارش کردم ، باز هم بی خوابی دست از سرم برنداشت.
می خواستم شمارش تخته های بین خرصم ها را شروع کنم ، که یک دنیا صدا و نگاه از خرصم برایم پیش آمد .
صدای باد ، صدای دارکوب ، صدای صمیمیت برگ ها را از چوب های سپیدار بالای سرم که حالا نامشان خرصم شده بود می شنیدم.
ریزش باران ، خیزش گنجشک در آشیان و قد بلند صنوبر را در آسمان می دیدم که پسرکی با چاقو بر تن او زخم می انداخت برای دلبرش که دوستت دارم .
ریزش باران بر برگ های صنوبر خواب من را می شست و بی خوابی را می جست.
من رنگ مهتابی ماه را دیدم ، بغض زمین و قلمه سپیداری در دل زمین را که می خواست ، صنوبر شود را دیدم و در این صنوبر شدن آن قلمه ، پلک هایم چه سنگین شده بود ، انگار برگ های صنوبر بر روی آنها افتاده باشند و چشمهایم را به خواب دعوت کنند.
راستی ! دیازپام این روزهای من ، با آن روزگاران چقدر دُزشان فرق کرده است ، من در بی خوابی خواب هایم و در شمارش خرصم های بالای سرم ، باران را ، برگ را،صنوبر سروقامت را و لطیفی گلبرگ را دیدم که من را بخواب بردند.
در پگاه که خوابم بیدار شد ، بر درخت سپیدار باغچه سلام دادم ، بر درختی که تا زنده است از او نه قنداق تفنگی را می شود ساخت و نه تابوت بی رنگی.
حمید هرندی