چندی پیش یکی از دوستان به نام غریب کویر در بخش نظرات برایم درددل کرده بود و نوشته بود:
یک روز که غربت ، دلم را آزرده بود و دلزده بودم از هر چیز که با لعابی رنگ شده باشد ، دوستی وبلاگ شما را به من معرفی کرد ، وفتی مراجعه کردم بوی بافت از لابلای نوشته ها به مشامم رسید و احساسی خوشایند در کنار دیگر همشهریان ، دلتنگی هایم را پر کرد.
هر روز صبح که دکمه کامپیوتر را برای روشن شدن می زدم ، بی طاقت بودم که وبلاگتان را ببینم ، باور کنید بوی بافت را ازش کاملاً حس می کردم ، هر روز بی قرارتر از دیروز بودم ، تقریباً بیشتر از خانواده ام که در بافت بودند ، از بافت خبر داشتم و این وبلاگ به جز بوی خوش بافت هیچ رنگ و بویی دیگر نداشت.
و….
این دوست تازگی ها کمی از من رنجیده است که چرا از اشخاص یا کسانی که خودم به آنها ارادت دارم مطلب و عکس می گذارم و چرا فردگرا شده ام.او نوشته است شاید کسانی نتوانند و دسترسی نداشته باشند که عکس و رزومه دلچسب برای شما بفرستند و حق انان ضایع می شود….
بر آن شدم نامه ای به رسم روزهایی که از شما دور بودم و شماها را نمی شناختم یا که افتخار آشنایی با بعضی از شماها را نداشتم ، بنویسم و آن را در صندوق دل شماها بیندازم تا بدانید دل در گرو بافت دارم و به بافت و بافتی جماعت ارادت
گرچه در اول راه گفته بودم : که من برای پچ پچ گُل لادن و آلاله و میخک بلاگر شده ام و تصورم این نبود که این همه مورد محبت و لطف دوستان قرار بگیرم .
پس اجازه بدهید من هم کمی با شما درد دل کنم و به پاس ان همه دوستی ، مهر ، وفا و صفای شما کمی در قالب این نامه سخن به میان آورم.