آه ز دست مادرم
” آه ز دست مادرم ” شعری است از شاعر همشهری ( عیسی معینی) و حکایتی است شیرین از مادرانی که برای فرزند خود ، همسر می گزینند و اگر لب به سخن باز کنی که مادر ! من دل در گرو یکی دیگر دارم ، شیرشان را بر فرزند حرام می کنند .
این شعر را عیسی معینی در تاریخ ۱۷/۱۲/۱۳۵۰ سروده است و نمی دانم همسر گرامیشان راقبل از سرودن این شعرگزیده اند ؛ یا که بعد از سرودن آن
بهر حال اگر همسر محترمه عیسی گزینه مرحومه مادرشان باشد ، عیسی باید سروده ای با عنوان ” قربان دست مادرم ” بسراید و اگر از زمره آنانی باشد که مادر را به خواستگاری منتخب خودشان فرستاده باشد ، باز هم باید سروده ای را با عنوان ” قربان قدوم مادرم” بسراید.
این را از این بابت گفتم که همسر آقای عیسی معینی را به نیکی می شناسم و در خوبی خانم ضیاشهابی همین بس که به آدم شوریده حالی مثل عیسی جواب بله را گفته و سال های سال با سر به هوایی های عیسی زندگی کرده ، پس عیسی را به سرودن شعری در این وادی دعوت می کنم.
سروده شاعر همشهری “عیسی معینی ” را با هم می خوانیم ، جالب است ، با اینکه ۴۱ سال از سرودنش می گذرد ولی هنوز داستان و حکایتی است تکراری که گاه و بی گاه شاهد آنیم.
آه ز دست مادرم
گفتم ز روی شوق روزی به مادرم
مادر تک دختری به نام ” او ” نشسته بال خاطرم
خواهم ز تو که روی خوشی نشان دهی او خوب روی دختری است
من دیده ام در او آنچه می خواهم از خدا
او دردانه گوهری است من بارها به سنگ تجربه
او را آزموده ام دریافته ام که او
طلای ناب بی غشی است در پیش من
که خواهان سیرت خوشم
او خوبروی مهوشی است در آسمان ذوق نگاهش
خوانده ام من این ترانه را ( ستاره اقبال تو منم )
دوستم بدار مادر چیزی نخواهم از خدا جز او
در پهندشت وجودم من هستم و این آرزو
یارم بدار مادر چو این سخن شنید
آشفت و گفت دیر آمدی پسر ، من بهر تو
فکر دگر نموده ام در شهر تو با میل خود
تک دختری با نام و با نشان زیر سر نموده ام
گفتم : من دیده ام میان انبوه دختران شهر خود
آنها که ظاهری خوب و باطنی پلید دارند
با یار خود همدوش و همصدا اما
با غیر خود گفت و شنید دارند
ما دو کبوتریم همراز و همنوا که از لانه یک درخت
در آسمان زندگی پر کشیده ایم او باب ذوق من است
و من باب طبع او زیرا ز هم بوی محبتی شنیده ایم
گفتا خموش بیهوده بیش از این سخن مگو
مگذار تا که گویمت شیرم حرام تو من مادر توام
باید به خط من گردن نهی ور نه نگویم از این پس نشان و نام تو
بغضم گلو گرفت بشکست بال خاطرم
فریاد زدم عجب زمانه ای است
دل از من دلبر یکی دگر او می زند سنگ مرا به سینه اش
یعنی که مادرم اشکم فرو چکید
بشکست بال خاطرم قلبم ز غم تپید
گفتم : آه ز دست مادرم آه ز دست مادرم
کرمان ۱۷/۱۲/۱۳۵۰ بر گرفته از مجموعه اشعارگل گفتنی ها ” عیسی معینی ”
عصاره حرفم : عیسی معینی در سال ۱۳۵۶ با یکی ازخانواده ای اصیل شهرمان ( ضیا شهابی) وصلت نمود، ۳۵ سال از ازدواج آنها می گذرد ، خانم ضیاشهابی در این ۳۵ سال یک هوو به نام کتاب ، یک زنم شو به نام شعر ،یک خواهر شو به نام سنجو بنجو و یک شو به نام عیسی شوریده حال و سر به هوا را به بزرگواری، همسری کرده است و این بزرگواری نتیجه اش کتاب هایی است که من وتوی همشهری می خوانیم و لذت می بریم .
بی خیال ! بگذار عیسی از من برنجد ، به نیابت از شما از همسر بزرگوارش سپاسگزاری می کنیم تا عیسی بداند که در پس هر ورق از کتاب هایش ، چه صبوری و رنجی را همسر گرامیش تحمل کرده است.
. حمید هرندی