گشت و گذاری ۲۴ ساعته در بافت
کرمان ، پنج شنبه ۱۶/۴/۱۳۹۰ ، ساعت ۴ بعداز ظهر ، دمای هوا ۴۲ درجه سانتیگراد
حرکت به سوی بافت
رفتن به بافت بهانه نمی خواهد ، یک حس و یک کشش هراز گاهی به سراغت می آید ، که سری به خانه و کاشانه ، به عزیز و دردانه ، به خاطره ها و یادهای بر جا مانده بزنی .
بافت هر قدر هم که محروم باشد ، هر قدر هم که مصدوم باشد ، هر قدر هم که مغموم و مغفول شده باشد ، باز برای تو بافت هست ، در ان بدنیا آمدی ، نفس کشیدی ، رشد کردی ، بالغ شده ای ، پس هنوز که هنوز است بافت برایت جذابیت دارد ، بهانه بیش از این : که تو در آن به دنیا آمده ای !
برترک بافت و هجرت به دیاری دیگر نقد و اشکالی وارد نیست ، صلاح مملکت خویش خسروان دانند ، ولی این اشکال بر آنانی وارد است که رفتند و پشت سر خود را نگاه نکردند ، یا اگر نگاه کردند با خجالت و شرمساری به زادگاه خود نگاه کردند ، انقدر شرمسار بودند و هستند که اگر از آنان سوال شود ، محل تولدت کجاست ؟ جایی دیگر را غیر از بافت بر زبان جاری می کردند و می کنند !
رفتن به بافت بهانه نمی خواهد ، گذشته هایمان را در آن جا گذاشته ایم ، خاطره های تلخ و شیرینمان در آن بجا مانده است ، تنی چند از دوستان و یارانمان هنوز در ان زندگی می کنند ، پرسه زدن در خیابان ها را در یاد می آوریم ، بافت هنوز بوی مهر مادر و پدر را دارد ، چقدر خاطره آز آنان در پستوه ذهن و یادمان تا ابد حک شده است ، پس باز هم ،به بافت می رویم.
اینجا قلعه عسکر است ، در هر کوی و برزنش ، سیب زمینی ، آلو ، زرد آلو ، آلوچه ، گیلاس ، آلبالو چقدر وافر است ، توقفی کوتاه در کنار سبدها و ظرف های رنگ و وارنگ آلبالو و گیلاس و زرد آلو حظی شیرین و لطیف به تو می دهد ، میوه ها گران هست ، ولی تازگی و شادابی میوه ها تو را به خرید وا می دارد.
یاس چمن ، دمای هوا ۲۸ درجه سانتیگراد ، ۱۴ درجه خنک تر از کرمان
یاس چمن ، چمنزاری است طبیعی ، که سال های سال در مقابل خشکسالی و تعرض ما آدمیان ، خم به ابرو نیاورده است و باز سبز است و مخملی و چشم نواز
یاس چمن ، میعادگاهی است برای انسان هایی که از شهر و دودهایش ، از شهر و دغدغه هایش به ستوه آمده اند ، یاس چمن آرامشگاهی است که همه خسته و دلزده ازصنعت و دود وناپاکی ها به دامانش پناه می آورند .
یاس چمن ، بستر سبزی است که تازگی ها از نامهربانی های ما آدمیان درد دارد ، زخم دارد ، غده چرکین زباله دارد و اگر درمان نشود ، یاس چمن هم زرد می شود و از آن مخروبه ای بیش نخواهد ماند.
یاس چمن این روزها ، زیرفشار چرخ خودروها و سرنشینان تنبل آن ، نای ماندن را ندارد، کوبیدگی چمن و زرد شدن آن زیر چرخ های خودروهایی که تا عمق این بستر سیز حرکت می کنند ، بخوبی مشهود و نمایان است !
با تأسف از این همه نامهربانی به یاس چمن ، راهمان را به سوی بافت پیش می گیریم ،
بر بام کویر ایران خوش آمدید ، این تابلو به شما می گوید ،: که به یکی از مرتفع ترین شهر های ایران وارد شده اید ، بافت با ارتفاع ۲۲۵۰ متر از سطح دریا یکی از مرتفع ترین شهر های ایران پس از شهر کرد می باشد ، در ورودی شهر وبر بالای پل جدید توقفی داریم و چشم انداز زیبای سد و باغ های پائین دست را نگاه می کنیم ودر مقابل به کوه مهرشکاری با آن همه استواری نظری می اندازیم .
در شهر خبری نیست ، نگاه هایی که آنها را نمی شناسم و آن نگاه ها نیز غریبانه من را نگاه می کنند ، خرابی و ویرانی در جای جای شهر مشهود است ، بولوار امام خمینی ( ره ) را تا انتها می روم ، غیر از یادها و خاطرات گذشته آشنایی نمی بینم ، و آن چند چهره آشنا را هم که می بینم ، من را به جا نمی آورند.
در خیابان طالقانی ، همان خیابانی که دو جوی پرآب در دو طرفش جاری بود ، حرکت می کنم ، جوی ها خشک هستند و بی آب ، انگاری سالهاست که رنگ اب را بخود ندیده اند ، در مقابل بازار حاج محمد شفیعی ( کربلایی حاجی ) می ایستم ، هنوز زنده است و کسب و کار در آن جریان دارد ، اینجا هنوز نبض قدیم بافت می زند ، احساس غربت نمی کنم ، وقتی چهره بشاش و مهربان آقای عباسعلی یحیی زاده را می بینم که در پیشخوان مغازه با همان خنده و صمیمیت استوار ایستاده است ، بافت را چه آشنا می بینم ، با خاطرات گذشته و یاد از یکایک همشهریان سال های دور و نزدیک ، نمی دانم چرا دلم گرفته است ؟ دلتنگم و احساس غروب های پائیز بافت را در تابستان دارم .
شب است و هوای خوش و خنک بافت ، شب های بافت آرامشی عجیب دارند ، سکوتی دلپذیر بر شهر حاکم می شود ، این سکوت در ساعت های پایانی شب توسط بوق های ممتد خودروها بهم می ریزد ، بوق ها داد می زنند و از ازدواج دو همشهری خبر می دهند ، صدای موزیک جشن آنها تا پاسی از شب به گوش می رسد.
و صبح که فرا می رسد ، مسیر سد را در پیش می گیرم ، تا می توانم شش هایم را از هوای تمیز برخاسته از امواج آب های سد پر می کنم و سبزی باغ های با طراوت پائین دست سد را سرمه چشمانم می کشم و خود را رها می کنم در سطح شهر.
به تربیت بدنی بافت ( زمین چمن فوتبال ) می روم ، یاد روزها و شب هایی می افتم که به اتفاق سایر دوستان فوتبالیست ، تا پاسی از شب چمن را آبیاری می کردیم ، چمن حال و روزی ندارد ، لکه های زرد و چال و چوله های فراوان حکایت از آن دارد که فوتبال در شهر زنده نیست ، چند عکس از زمین فوتبال می گیرم ، چند جوان دور و برم را می گیرند ، یکی می گوید : فکر کنم برای برنامه ۹۰ عکس می گیرد ، یکی می گوید : برای روزنامه عکس می گیرد ، یکی از جوانان به طرف می آید ، گوش هایش شکسته است ، می دانم که کشتی گیر است ، فکر می کند کاره ای هستم ، می گوید آقا آیا این حق ماست ، آیا این حق ورزش بافت هست ؟ می پرسد : برای چه عکس می گیرید؟
نگاهش می کنم و در جوابش می گویم : برای دلم ، برای خاطرات و یادهایم ، برای جوانی هایم
خودش را معرفی می کند و من هم ، همدیگر را می شناسیم ، آدرس سایت را از من می گیرد و قول می دهد از ورزش کشتی بافت برایم بنویسد.
به حسین آیاد و تقی آباد می روم و چهره های مهربان و زحمتکش کشاورزانی را می بینم که هنوز به تولید خیار سبز معروف و خوشمزه بافت همت می کنند ، باخرید سبزی و خیار سبز و خوش و بش با کشاورزان حسین آباد ، بافت را بار دیگر ترک می کنم و این قرار را با خودم می گذارم که به محض رسیدن به کرمان پیگیری کنم که بر چمنزار یاس چمن خودرویی رانندگی نکند و چمنزار را از زیر فشار چرخ های خوروها برهانم ، خدا کند که موفق شوم . حمید هرندی