حیاط سنگفرش بود و حوض آبی در وسط و هندوانه هایی که در آب تمیز حوض شناور بودند ، حیاط منزل ما ، مانند حیاط منزل شما همواره توسط مادر آبپاشی می شد و کوچه هم گل آبپاش
بابا ظهر که به منزل می آمد ، سوسیس و کالباسی دردست نداشت ، بوی آبگوشت ، حلیم بادمجان ، کشک بادمجان یا که لیتی اسفناج ، از همه جای کوچه به مشام می رسید.
ما هم مانند شما فریزر نداشتیم ، یعنی فریزری در کار نبود و اصولاً نیاز نبود ، کیسه گوشتی بود و یک چوب خط که توسط گلستانی ، ایلاقی ، نورمحمدی ، شفیعی ، عباس و حسین ریاحی ،علی احمد کبیری و…خط انداخته می شد و خرید و و جود گوشت را هر روز در خانه ها بشارت می داد، یا که زنبیلی آویزان شده از سقف مطبخ که هنوز مزه قورمه هایش خوشمزه ترین مزه هاست.
راستی ما هم مانند شما یخچال نداشتیم ، یعنی یخچالی در کار نبود و اصولاً نیاز نبود ، سبویی بود و ۴ کوزه آب ، زیر سایه درخت و حصیرکی بر گلوی آن که گاه گاهی بدور از چشم مادر کوزه را به دهان می گرفتیم و صدای مهربان مادر که : کوری و لیوان را نمی بینی؟
ما هم مانند شما میز نهارخوری نداشتیم ، همه در دور یک سفره و یک تغار به قاتق بنه وآبگوشت دستکی می زدیم و سیب مخفی شده در اجاق دیواری را که امروزی ها به آن شومینه می گویند، کش می رفتیم و صدای گله مند بابا که : سیب ها را چه کسی کوفت کرد.
ما هم مثل شما در منزلمان حمام نداشتیم ، یعنی هیچکس نداشت و نیازی هم نبود ، در چند قدمی هرخانه و کاشانه حمام های گرم و مصفایی بود که وقتی به حمام می رفتی تا چند روز بوی خوش آن ،حمام رفتنت را خبر می داد ، منزل ما کنار حمام مرآت بود، منزل شما کنار حمام حاج قاسم اعتمادی ، منزل او کنار حمام کلاحاجی ، منزل شما یکی کنار حمام امین الرعایا ( حضرتی) و منزل آن یکی همشهری کنار حمام شمسعلی یا کنار حمام شهرداری و سینایی
درمنزل ما چوبی بود ، آن در مانند در منزل شما نه زنگ داشت و نه آیفون صوتی و تصویری، نیازی هم نبود ، یادم می آید وقتی کوبه در به صدا در می آمد ، برای بازکردن در از یکدیگر سبقت می گرفتیم.
از کوبه گفتم ، همان دستک هایی که بر دو لنگه در زده شده بود ، داستان غریبی است این گذران عمر ما ، نمی دانم اسم آن را توسعه و پیشرفت بگذارم یا که تکنولوژی ، هر چه هست به مرور زمان بخشی از فرهنگ و تاریخ و عادات های خوبی که داشتیم روز به روز به فراموشی سپرده شده است .
در آستان هر خانه و کاشانه که وارد می شدی ، داربست وخوشه های انگور آویزان شده ، درختان انار و سیب و آلوچه ، صنوبرهای ایستاده و دو باغچه سبزی و تربچه و نعناع و یک حوض شش گوش و چند گوش و گاه بیضی و دایره ، چقدر حیاط منزلمان رمق داشت ، چقدردیوار منزلمان بوی نم باران و کاهگل و چقدر کوبه در منزلمان صدا داشت.
در کوچه پس کوچه های بافت در بدر دنبال یک کوبه می گردم ، یک کوبه مردانه ، می خواهم کوبه در را به صدا در آورم ، آنقدر محکم کوبه را بزنم تا کسی از درون منزل جوابم بدهد !
مگر کوبه ای پیدا شد ! تا بود درهای آهنی رنگ و ووارنگ ، رنگ و رو رفته ، زنگ ها و آیفون های صوتی و تصویری که حتی اجازه نمی دهند از جایت ، از حیاط نداشته ات تکانی بخوری و ببینی در را که به صدا درآورده است ؟ از همان پشت نگاهی و فشار دکمه ای ! افسوس ؛ چه ابهتی داشتند درهای چوبی گردویی با آن دو کوبه زنانه و مردانشان !
درپس آن همه در بدری در کوچه پس کوچه های بافت ، یک در چوبی قدیمی پیر را پیدا کردم ، هنوز دو سکو برای نشستن در هر طرف لنگه هایش موجود بود ، به بهانه خستگی ، نشستن بر یکی از سکوها را تمرین کردم ، نگاه بر کوبه هایش کردم تا ببینم بر سکوی مردانه اش نشستم یا بر سکوی زنانه اش
ای داد وای بیداد ، کوبه سمت راست که کوبه مردانه در می باشد ، به سرقت رفته است و از کوبه زنانه آن ، لاشه ای بیش نمانده ، مجبورم در خاطره و پستوه ذهن و یادهایم ، کوبه را به صدا درآورم.
این در چوبی گردویی ، روزی روزگاری دو کوبه داشت ، کوبه سمت راست آن که به شکل سر شیر ، مشت گره کرده و یا دیگر شکل ها بود از کوبه سمت چپ بزرگتر و سنگین تر بود و به همین خاطر صدای بَم که صدایی مردانه بود ایجاد می شد و اهل منزل می دانستند که مردی بر آنان مهمان شده است ، اما در لنگه سمت چپ ، کوبه ظریفی که شکل انگشتان دست ، شکل فرشته ، حلقه و کوچکتر از کوبه سمت راست بود ، نصب شده بود ، این کوبه را زنان می بایست بکوبند تا اهل منزل بدانند که بانویی به مهمانی آنان می آید ، این کوبه صدای زیر که صدایی زنانه هست، ایجاد می کرد ،گاهی به تناوب کوبه سمت راست و چپ زده می شد و اهل منزل می دانستند که خانوادگی مهمان دارند.
در ساخت این درهای چوبی و تمام اعضا و عناصر آن تدبیر قدیمی ها و گذشتگان به چشم می خورد ، حتی در دو طرف این درها دو سکو برای نشستن تعببه شده بود ، یک سکو در طرف لنگه راست و یکی در طرف لنگه چپ
این سکوها برای استراحت و مدت زمانی که می بایست منتظر باز شدن در باشی ، ساخته شده بود .
روزی از یکی از بزرگان همشهری راز ساختن این سکوها را پرسیدم ، به دوگونه پاسخم داد :
یکی آنکه : بعضی از خوانین چون غلام و اسب داشتند و وقتی بر خانه ای مهمان می شدند غلام می بایست تا آمدن ارباب بر سکو بنشیند و مواظب اسب باشد .
دیگر آنکه : عصرها و هنگام غروب مرد صاحبخانه بر سکو می نشست و با همسایه ها به گپ و گفت و گو می پرداخت ، این یعنی : ارتباط رودررو ، چهره به چهره ، سینه به سینه وبقول امروزی ها : تبادل افکار ، ارتباط کلامی ، گفتاری و آنچه که امروز حوصله اش نیست .
آرزوی دق الباب ، آرزوی به صدا در آوردن کوبه ، آرزوی شنیدن صدای کوبه را با خود بر می دارم و در کوچه پس کوچه های بافت کوبه ای دیگر را جستجو می کنم ، کوبه ها خاموش و فراموشند. حمید هرندی