در عظمت کلوت های شهداد
باز هم حضوری دیگر ، ادای احترامی دیگر و نگاهی دیگر به عظمت و شکوه کلوت های شهداد
هر بار که به دامان بی آلایش کلوت ها می روی ، حرف برای گفتن بسیار دارند ، اگر کمی در آرامش بی نظیرشان بیاسایی ، در شکوه بی همتایشان ، شِکوه هایی را می شنوی و می بینی که غیر از پناه بردن به دامان بی ادعای پر مدعایشان راه و چاره ای نداری ، شکوه و شِکوه کلوت ها آنقدر عریان هست که در این برهنگی ، لیوان و بطری یکبار مصرف هم، ادعای بودن در این شکوه و عظمت را دارد.
قبل از عزیمت به فرش هزار طرح و گسترده کلوت ها ، دیدنی های سوزان و طاقت فرسای بسیاری را می توانی در شهداد به نظاره بنشینی ، تاب و توان می خواهد و تحملی که درهر کس نمی توان سراغ داشت .
به تکاب می روم ، اکبر آباد ، قصدم ادای احترام به همکارانی است که برای غرس یک نهال در دل این زمین خشک و سوزان ، اراده و همت بی نظیر خود را در معرض آفتاب سوزان ، باد و شن و طوفان های پرغرور و ویرانگر به زیبایی به نمایش گذاشته اند.
اینجا هنگامه ای است ، معرکه ای است ،غرور و عرض اندام تک درختان گزی را می بینی که بر فراز نبکاها به اهتزاز در آمده اند و پرچم سبز طبیعت را در این برهوت بیابان استوار نگه داشته اند.
نبکاها غوغا بپا کرده اند ، انها فعل خواستن را با راست قامتی صرف کرده اند و هزاران تن شن و خاک را در پای خود نگه داشته اند ، انان مصمم هستند که خاک را از رفتن باز دارند ، ولی در این برهوت بیابان با آن همه باد و طوفان مگر می شود ، دل به بودن نبکاها بست و تنهایشان گذاشت ؟
نبکاها تنهایند و تقاضای همراهی و سپربودن و بادشکن های زنده را دارند و اینجاست که سخت کوشان ورادمردانی را می بینی که بسان سربازان وطن ، برای پاسداری از آب و خاک این مرز و بوم ، گان اسکی مالچ پاش را مانند آر.پی .جی هفت و تیربار در دست گرفته و با سلاح مالچ های نفتی ، به جنگ باد و تندبادها می روند و خاک را از رفتن باز می دارند ، آنان وقتی تسکین و آرامش موقتی در این برهوت بیابان با کاربرد مالچ های نفتی حاصل کردند ، در یک پاتک با هزاران نهال گز و تاغ ، به باد و تند باد هجوم می آورند و با کاشت این نهال ها ، سپر سبزی را در مقابل هجوم این بادهای ویرانگر بوجود می آورند که باورش با رفتن و دیدن این همه تلاش طاقت فرسا ، امکان پذیر است.
وقتی بر بالای نبکاها می روی ، سپرهای ردیف گونه درختان گز را می بینی ، که بر غرور بادهای زندگی افکن غالب شده اند و با سرافرازی ، قهقهه خنده کودکان حجت آبادی ، اکبر ابادی و تکابی را می شنوی که خوشحال و مسرور دل به آینده بسته اند و دیگر از ترس هجوم شن به ترک خانه و کاشانه فکر نمی کنند .
آری ! در این هنگامه ، رد پا و اثر سبز همکارانی را می بینی که دلاورانه با سپر سبز خود به جنگ باد و هجوم شن رفته اند و با غرور نگذاشته اند خاک این مرزو بوم از دسترس خارج شود .
از آفتاب سوزان اکبر آباد ، به سایه درخت گز پناه می برم ، در آرامش این برهوت بیابان ، به همکارانی فکر می کنم که قبل از اینکه رد پای سبز خودشان را ببیند ، از بین ما رفتند ، به همکارانی فکر می کنم که خس خس سینه های آسم گرفته آنان در رد پای سبزشان شنیده می شود ، به همکارانی فکر می کنم که در گرمای ۵۰ درجه تکاب با گان داغ اسکی ، مالچ نفتی را به سوی هجوم شن شلیک می کنند ، به همکارانی فکر می کنم ، که خیلی ها به آنان فکر نکردند و نمی کنند.
قلم و کاغذم را برمی دارم و با خیالی آسوده بر سپیدی یک برگ کاغذ می نویسم :
چقدر احساس غرور می کنم که همکار شمایم و با افتخار همکار بودن با این بیابان زدایان سخت کوش ، به سوی کلوت ها روانه می شوم.
من کلوت ها و عظمت و شکوه آنها را زیاد دیده ام ، اینبار هم برای دیدن آن همه شکوه ، قصد کلوت نوردی را داشتم ، روزگاری وقتی می خواستم دیدنی های زاد و بومم را با غرور به دیگران معرفی کنم ، می گفتم : اینجا پاک ترین نقطه زمین است ، اینجا اوزن ، سالمترین لایه را دارد ، اینجا زباله دان بی تعریف ترین ، واژه دنیاست ، اینجا ماسه ها و شن هایش تمیز ترین در دنیایند ، اینجا در این برهوت بیابان ، یک خلال دندان آرزوست ، اینجا دیار کلوت هاست ، غیر از کلوت وسکوت و آن همه برهنگی طبیعت ، تا چشم کار می کند ، دیدن غیر کلوت ، آرزوست.
و حال در کنار بزرگی و شکوه کلوت ها ، آنقدر نازیبایی ها عرض اندام می کنند ، که ترس از آن دارم در آینده ای نه چندان دور از آن همه ادعا و منحصر بودن کلوت ها ، تنها لاشه ای از خاک وشن باقی بماند.
در دامان پاک کلوت ها ، چقدر زود ، رد پا گذاشتیم ، بطری ها ی نوشابه ، لیوان های یکبار مصرف ، قوطی های کنسرو و از همه زشتر پوشک های نوزادان و نوارهای بهداشتی !
من امروز شِکوه و گلایه کلوت ها را بیشتر از شکوهشان دیدم ، من امروز شرمنده و در مقابل کلوت ها ، حرفی برای گفتن ندارم ، در هر کجای کلوت ها که خواستم آرامشی داشته باشم و برای شکوه و بزرگی آنها چیزی بنویسم ، دیدگانم زباله و زشتی را دید ، من امروز تنها چیزی که برای کلوت ها می نویسم این است :
ما را ببخش ، ما انسانیم . حمید هرندی