بنام خداوند جان وخرد
به پیشواز بهاران
هوای بهاری آدمی را تازه می کند اگر آسمان بوی بهاران را نداشت پرنده پر نمی گرفت و شکوفه نمی خندید .
همه کلمه ها را کنارهم می گذارم با این حال نمی توانم بهاران را وصف کنم، اعتراف می کنم که ناتوانم و بهار بسی فراتر از درک من وشماست، این را می توان از درختان ، پرندگان و خاک پرسید علفها می گویند که بهار دروازه مهربانی اش را به روی همه می گشاید و بهار همه را دوست دارد.
همیشه از بهار گفته ام از شادی و شادمانی، کاش می توانستم از همین امروز تا شب کنار دروازه دنیای خاکی بایستم و همه باغ های ازل و ابد را به تماشای بهار ببرم و سپس همه مردمان را به باغها دعوت کنم و آنوقت می توانم فریاد بزنم که خداوند مهربانی اش را بر سر همه می گستراند و بهار نمود عینی این مهربانی است .
آئینه تر از بهار در کجا می توان یافت ؟ بیاییم هزار توی روحمان را به بهار نشان دهیم، مطمئن باشیم مارا سرزنش نخواهد کرد، این بهار است که در بادترانه بیداری انسانها را می خواند و کجاست چشمی که ببیند ، گوشی که بشنود ، قلبی که بتپد و فریادی که در فراسوی عالم و آدم بپیچد که بهار می آید.
می توان در یک روز زیبا شاخه گلی را به انسانهای مهربان هدیه کرد، شاید خیال کنیم که پاییز اجازه نخواهد داد ولی می شود بخشی از نور خورشید را دریک غروب غم انگیز پاییزی در شمعی جمع کرد و در شبی سرد ومه آلود به انتظار بهار نشست .
از همین حالا بیاییم تصمیم بگیرم تغییر کنیم ، بهاری شویم ، با شکوفه ها تابلویی از عشق ، محبت ،آزادی و آگاهی بکشیم و به همه نشان دهیم، بیاییم به تماشای آبها برویم تا تمام بغض ها و کینه هایمان آب شود و دستهای یکدیگر را ستایش کنیم و در این بهار خوشبو ترین گل های دنیا را بچینیم و لطافت صبح را با تمام وجود حس کنیم.
ای بهار خوش آمدی قسم به ماهی های قرمز که در تنگ های غریب بخاطر تو زندگی می کنند ، قسم به کبوتران آبی آسمانها ، قسم به غروب همه عاشقان پاک و قسم به همه آبها که بهارانه به پیشواز ت می آیئم و دامن دامن گل و شکوفه به پایت می ریزیم و می خواهیم خود را در آئینه یی دیگر ببینم.
صداقت ، یکرنگی ، دوستی ، عشق و آزادی به تو قول می دهم که از چشم ها و لبهایی ، که در سایه زندگی می کنند روی بر گردانم.
بهار زیبا برای وصف تو باید واژه های تازه بدنیا بیایند ، واژه هایی که هیچکس نشنیده و حافظان جهان و همه مولاناها و همه سعدی ها و فردوسی ها در دفترشان ننوشته اند .
بهار می آید بهار جاری تر از رودخانه ها ی عشق ، بهاری چون شمیم رویا در روستاهای کودکی و نسیم مهر در شهر جوانی، بهار یعنی مادر روزهای لبخند و نوشتن از بهار چقدر سخت است.
از هم اکنون حس می کنم که برگها برای بهار آواز می خوانند . کاش می توانستم دلم را در کهکشان های ناشناخته رها کنم تا به تماشای بهار بشینیم چون دیدار بهار بزرگترین آرزویم است.
می خواهم همه گمشده هایم را در بهار پیدا کنم، دلم می خواهد که ترانه زندگی را بار دیگر از دهان کوه ، باد ، باران ، شکوفه ها و بهار بشنوم، چون می دانم زندگی یک ترانه دلنشین و صمیمی است و در بهار می توان براحتی این ترانه زیبا را شنید و حتی برق زندگی را در اشکها دید، براستی زندگی دری است که به سمت دوست گشوده می شود ،بیاییم تا بهار نیامده چشم هایمان را باز کنیم .
اگر نگاه تازه ای به قلب هایمان نیندازیم حرفهایمان بوی کهنگی می گیرد، بیاییم چراغهای عاطفه و رابطه را تا آمدن بهار بیدار نگهداریم و برای یکدیگر جامه یی از بهار بدوزیم و از پلکان دعا بالا برویم و سراغ خدارا بگیریم و اشکهایمان را به او نشان دهیم و شعر دوست داشتن را بخوانیم وهمراه با بهاران بی باکی ، پاکدامنی ، فرزانگی، فروتنی ، استقامت ، عفو ، بخشایش را به خانه بیاوریم و فخر فروشی ، غرور ، نخوت ، نادانی را از خود دور کنیم و ایمان بیاوریم که می گوییم حول حالنا الی احسن الحال………..
محمد برشان