به یاد مهربونی های همه بی بی ها
انگاری همین دیروز بود ، داشتن بی بی برای هر خلق خدا آرزو بود ، بی بی مهربون ترین موجودی بود که بازیگوشی های دوران کودکی را تحمل می کرد ، چارقد سفید بی بی ، منزه ترین و پاک ترین چارقد دنیا بود ، به هر کجای این چارقد که نگاه می کردی ، رد اشک هایت را می دیدی که بی بی از گونه هایت پاک کرده بود ، بی بی هر وقت چارقدش را می بست ، انگاری همه نورای عالم توی چارقدش جمع می شد.
بی بی بعضی وقت ها قهوه یا نمی دونم یک دوایی را توی پیشونیش می مالید که زیباترین تأتو دنیا بود ، آی روزگار ، چقدر رها شدیم ، چقدر خوبی ها از ما رخت بربست ، چقدر دلمان برای یک بی بی گفتن تنگ شده است ، بی بی چه واژه زیبا و آرام بخشی !
چقدر فرهنگ لغت این روزها ، جای خالی بی بی را احساس می کنه ، چقدر بی بی حرمت داشت ، بی بی وقتی می گفت به نمک مرتضی علی ، مو بر بدنت راست می شد ، بی بی یک صندوقچه داشت به اسم ماستدون ، توی این ماستدون پر بود از جوزقند ، مویز ، نخود و کشمش ، آجیل و…
کلید این ماستدون یا توی جیب پیراهن بی بی بود که با سنجاق قفلی بسته شده بود یا گوشه چاقد بی بی
نیاز نبود به این ماستدون دستبرد بزنی ، اندوخته های این ماستدون اغلب توسط بی بی به بچه ها داده می شد .
بی بی لطیف ترین واژه گم شده این روزها ، واژه ای که شوربختانه این روزها ، گفتنش در بعضی خانه ها کسر شأن دارد ! آی بی بی چقدر دلم برای مهربونیات ، برای خوش زبونیات ، برای چارقد سفیدت تنگ شده !
بی بی ، باور کن دلم برای سوزن زیر گلوت ، همون سوزنی که زیر چارقدت می زدی هم تنگ شده ، بی بی می دونی ؟ این روزها،چقدر بی بی توی سرای سالمندان منتظر یک دیدارند ، چقدر بی بی در آرزوی شنیدن یک گفتارند؟ چقدر بی بی منتظر فرزندانند!
بی بی ، این روزها تو را از مهمانانشان پنهان می کنند ، اگر هم نکنند از تو قول می گیرند که در حضور مهمانان سخن نگویی ، این روزها چارقد را از روی ماه تو باز می کنند و به جای حنا رنگ ایگورورویال نمی دانم شماره ۶ یا ۷ بر موهای سپیدت می مالند ، یادت هست بی بی آن روز چقدر التماس کردی که حنا بر دست و پایت بزنی و نگذاشتند.
بی بی یادت هست ، چقدر بی بی مهربون اون روزها ، توی هر خونه و کاشونه حرمت داشت ، بی بی کوکب ، بی بی نصرت ، بی بی افضل ،بی بی کبری ، بی بی صغری ، بی بی فاطمه ، بی بی زهرا ، بی بی با حرمت ترین بانوی دنیا ، اون روزها وقتی ناخوش می شدی ، بی بی چند حبه قند به پِر چارقدش می بست و روی پیشونیت می گذاشت و غروب که می شد ، چارقدش رو می برد پیش سید شهر تا نَظَرت را بگیرد ، بی بی معتقد بود که نوه اش را چشم زده اند، بی بی جونش را نذر نوه هاش می کرد !
بی بی این روزها به تو می گویند ، مامی ، خانم بزرگ ، عزیز ، مامان بزرگ ، مادر بزرگ ، جیگر و….ولی هیچکدوم از این گفتن ها ، صفای بی بی را نداره ،
بی بی ، دلم می خواد امروز همه تو را صدا بزنن ، حتی توی دلشون یواشکی بگن : بی بی ، یا که تلفن تو را بگیرن و به بچه هاشون یاد بدن که بگن : بی بی سلام
دلم می خواد بی بی دیگه کسی نخونه :
عجب رسمیه ، رسم زمونه
قصه برگ و باد خزونه
جا تسبیح و مهره بی بی جون هنوز
گوشه تاقچه توی ایوونه
خودش کجاهاس
خدا می دونه