برای دست های مهربانم
نمی دانم ، چرا دستم به قلم نمیره ، پنجه هایم را حرکت می دهم ، انگشتانم را تا می کنم ، می مالم ، چندین مرتبه ، تکرا ، تکرار
باز قلم در اختیارم نیست ، حرفی را نمی تواند بر روی کاغذ بنویسد. باز انگشتانم را مالش می دهم ، رامشون می کنم ، قربون صدقه شون می رم ، کمی کرم نیوآ بر آنها می مالم. به آنها قول می دهم که برایشان دستکش بخرم ، ولی باز حرفم را گوش نمی دهند و رام نمی شوند.
می روم آنها را چند بار با صابون می شورم و به آنها قول می دهم که برای روکم کنی آنفلوانزای خوکی، مرغی و بزی با کسی دست ندهم ، ولی نمی دانم چه مرگشان شده است و نمی توانند بنویسند. باز نازشان را می خرم ، به آنها می گویم : می روم بانک و یک دسته اسکناس از رئیس بانک می گیرم و آنقدر با آنها پول می شمارم که از خوشحالی باورشان بشوند که پولدار شده اند.
ولی باز ناز می کنند و خودشان را در اختیارم نمی گذارند تا چیزی بنویسم.
می روم گلفروشی ، برایشان گل می خرم ، گل میخک ، گل نرگس ؛ گل ها را به دستم می دهم ، می گویم :گل ها در بین پنجه های شما چقدر زیبایند ، گلدسته های دستانت فرصتی برای عرضه اندام گل میخک و نرگس نمی دهند ، هر چه آنها را چاخان می کنم ، با من راه نمی آیند و حاضر نیستند برایم بنویسند.
دستانم را بر می دارم و می روم حیاط خلوت ، می گویم : جگرکانم ، عزیزانم ، شما را چه می شود ، چرا با من چنین می کنید؟ من که دست از پا خطا نکرده ام.
بغض دستانم می ترکد ، زار زار می خندند و با قهقه ای بلند گریه می کنند، آنها را در آغوش می گیرم، قربانتان بروم ، چرا امروز دستم را نمی گیرید ، چرا با من لج می کنید؟چرا بفرمانم نیستید؟ ببین برایت خودکار پارکر خریدم ، ببین چقدر خوشگل هست ، دیگر با خودکار بیک ننویسید.
بغض امانشان نمی دهد ، به دست چپم می گویم : تو دیگر چه مرگت هست ، از تو که نخواستم برایم بنویسی ، این دفعه هر دو دستم زار زار گریه می کنند، خودشان را در آغوشم رها می کنند ، آنها را می گیرم ، نازشان می کنم و عطر و ادکلن به سرو رویشان می ریزم.
تسبیح شاه مقصودم را برمی دارم و با آنها ذکر می گویم ، دوباره به آنها گل نرگس و گل میخک می دهم ، گریه می کنند ، آنها را می بوسم و می گویم :حرف بزنید ، هق هق گریه امانشان نمی دهد .
دست چپم ، دست راستم را می گیرد و او را به گوشه حیاط خلوت می برد ، آنها را به حال خودشان رها می کنم ،دست چپم ، دست راستم را غرق بوسه می کند ، او را می بوید ، گل های نرگسش را به او می دهد ، می گوید : همدستم ، آرام باش ، می دانم : که خسته ای ، ۵۰ سال ، نه ۵۱ سال هر کاری که از دستت بر می آمده ، انجام داده ای ، هر گره ای را تو باز کرده ای ، از اول دبستان تا امروز همه چیز را فقط تو نوشته ای ، من در طول این سال ها حتی یک کلمه ننوشته ام ، اصلآ من بلد نیستم که بنویسم ، برادر خسته شده ای ، ولی گریه نکن ، تورا بخدا گریه نکن ، بیا با هم همدست بشویم و کارها را با هم انجام بدهیم ، تا خستگی از تن تو بدر رود، بیا یک مدتی استراحت کن و دست به سیاه و سفید نزن .
یبا با هم حال این آقا را بگیریم ، بیا همدست بشویم و یک چند روزی برایش هیچ کاری نکنیم ، بیا امروز موقع ناهار ، قاشق و چنگال را از جایش تکان ندهیم تا این آقا بفهمد که بدون ما حتی از گرسنگی می میرد، بیا فردا جوراب ها و لباس هایش را نپوشیم ، تا نتواند به اداره برود ، بیا وقتی دستشویی و حمام رفت ، او را نشوریم ، تا بو کند و بوی گندش همه جا را بردارد.
بیا وقتی رانندگی می کند ، دنده ماشین را برایش عوض نکنیم و فرمان را برایش نگیریم ، تا بخوره تو دیوار و سرش بشکنه و دلمان خنک بشه. بیا وقتی رفت بازار و خرید کرد ، دستامونو تو جیبش نکنیم و پول مغازه دار را ندهیم ، تا کاسبه خونش بجوش بیا و کتکش بزنه و کیف کنیم.
حرف های آنها را گوش می دادم .دست راستم کمی آرام شده بود و دیگر هق هق نمی کرد. اززیر چشمهایش من را نگاه کرد ، احساس کردم دلش برایم می سوزد.
دست چپم را گرفت و اورا به گوشه حیاط خلوت برد، دیگر نمی شنیدم چه می گویند ، یواشکی به گوشه حیاط خلوت رفتم ، دیدم دست راستم دارد دست چپم را نصیحت می کند و می گوید : گناه دارد ، او که بدون ما حتی نمی تواند مگسی را از خود دور کند، بیا با هم به روی او بپریم و او را حسابی قلقلک بدهیم ، بیا آنقدر او را پخ پخو (قلقلک) بدهیم تا از خنده روده بر شود.
دستانم ، جگرکانم به جانم افتادند ، آنقدر مرا قلقلک دادند تا به گریه افتادم .طفلکی ها با دستانشان اشک هایم را پاک می کردند ، آنها را در آغوش گرفتم و غرق بوسه کردم ، موهای بهم ریخته ام را مرتب می کردند و بر گونه هایم دست می کشیدند ، صورتم را بین دو دست گرفته بودند و گرمایشان را به من هدیه می دادند و من هم آنقدر آنها را بوسه کردم تا دست چپم واسطه شد تا دست راستم این مطلب را برای شما بنویسد.
حمید هرندی