بافت
در گذشته نه چندان دور شهر ….. بافت پس از شهر کرمان بزرگترین شهر استان بود ،اما چون بن بست بود ، با همان امکانات ابتدائی سر جایش در جا زد تا سایر شهر ستانهای استان از این شهر پیشی بگیرند اما برخلاف شهر اهالی آن که از نظر استعداد و سخت کوشی و پشتکار معروف و خیلی از آنها با طی درجات علمی نه در استان که در کشور و نه در کشور که در سطوح بالای علمی در جهان شهرت دارند من هم مثل خیلی از هم ولایتیها در پی امکانات به شهری بزرگتر و بعد به پایتخت کوچ کردم ، سالهای اول هر سال چند بار و در سالهای بعد سالی یکبار و بالاخره هر چند سال یکبار نه به مناسبت دیدار از اقوام و آشنایان که همدری با فامیل دوری که پیر خانواده را از دست داده اند و کمتر شرکت در جشن عروسی به زادگاهم میرفتم. حال همه چیز و همه کس در شهر من غریبه اند از بزرگان اصیل شهر از مشهدی و کربلائی و حاجی و اوستا و …. مسگر و آهنگر و نجار و کفاشی که کار کشیدن دندان را انجام میداد و کیسه کش حمام که پسر بچه ها را ختنه میکرد ، لوطی و طبال و تار زن و خانم عشقی با رقص آفتابه اش و کولیها و … خبری نیست ، همه رفته اند و انگار شغل آنها هم با خودشان رفته است .
از مدتها قبل تصمیم به رفتن سر مزار پدر و اقوام مدفون در شهر را داشتم تا بالاخره شرکت در جلسه ختمی در شهر کرمان بهانه ای شد تا به کرمان و از آنجا به بافت بروم ؛ پس از شرکت در جلسه ترحیم در کرمان به اتفاق همسر و فرزندم عازم بافت شدیم فرزندم که خیلی چیزها از شهر شنیده بود ، بی صبرانه مشتاق رسیدن به شهر بود ؛ وقتی پرسید کی وارد شهرمیشویم و پیش کی میرویم فکر کردم قبلا” پدر و مادر و خواهر و .. و.. و.. همه منتظر بودند به او گفتم کمتر از نیم ساعت میرسیم چون عجله داریم چند ساعت بیشتر در شهر توقف نداریم ،حرف عوض شد قبلا” راه به نظر من و منتظرین خیلی زیاد بود ! اما حالا چی ؟ ! هیچی ، یک چشم به هم زدن رسیدیم قصد نوشتن تاریخ ندارم منظور نوشتن خاطرات کوتاهی است تا فرزندان فرزندان بافتی بخوانند . آره بچه بودیم و با پدران بچه های امروزی بافتی زیر درختان گردوی تنومندی که چندین بچه به هم دست میدادیم و دور درخت گردو حلقه میزدیم ، بازی میکردیم ، بازی شهر ما با سایر بازیها متفاوت بود ، توپ نبود ، بچه ها با گلوله کردن پارچه کره ای به شکل توپ درست میکردند و فوتبال بازی می کردیم توپ پارچه ای دوامی نداشت مجبور بودیم سراغ بازی بعدی برویم ،بازی بعدی چپل بازی بود . وسایل این بازی زیاد بود ، وسیله بازی یک تکه چوب دستی بزرگ و تکه دیگر چوبی به اندازه ۲۰ الی ۳۰ سانت بود که باید بازیکن با چوب بزرگ به تکه چوب کوچک ضربه بزند تا ، چوب کوچک کمی به هوا پرتاب شود و سپس با ضربه محکم دیگری ،چوب کوچک را به نقطه دوری پرتاب کند ؛ برنده این بازی کسی بود که فاصله بیشتری چوب را پرتاب کرده باشد نمیدانم امروز چنین بازی هست یا نه ؟!ظاز این بازی خسته میشدیم ، سراغ بازی سنگ شیشو یا سنگ شش میرفتیم ؛
وسایل این بازی هم زیاد و مجانی بود . هر بازی کن با تعداد ۶ قطعه سنگ کوچک بازی را شروع میکرد و روش این بازی هم این بود که هر بازیکن سنگهای خودش را به هوا پرتاب و با پشت دست تعدادی از سنگها را میگرفت و بازی ادامه پیدا میکرد از این بازی خسته میشدیم سراغ گوچفته و یا گوقار می رفتیم وسایل این بازی هم تکه ای چوب و توپ بود که یک نفر با با پرتاب توپ به هوا و ضربه زدن با چوب ، توپ را به طرف بچه ها ئی که با او فاصله داشتند ، میفرستاد و هر کس توپ را در هوا میگرفت میبایستی پرتابگر بعدی باشد این بازی هم دوام نداشت سراغ بازی بعدی میرفتیم این بازی هم هزینه نداشت هر یک از بازیکنان تکه سنگی داشتند یکی سنگ را پرتاب میکرد بعدی میبایست سنگ اولی را هدف قرار دهد ، اگر سنگ به سنگ برخورد نمیکرد ، بازنده مکلف بود تا محل سنگ طرف ، به طرف بازی کولی بدهد و … و بازیهای دیگر . بچه ها باهوش و شیطنت بچگی خود را داشتند بچه ها شیطنت داشتند خیلی هم شیطون بودند ولی بی ادب اصلا” . حالا سراغ بازی بعدی میرفتیم بازی بعدی قایم موشک داخل درختان توت و بید و سنجد تنومند بسیار قدیمی و توخالی بود و که بازماندگان قدیمی بافتیها یادشان هست و یادش بخیر که بدانید آب رودخانه از تنها خیابان سرتاسری شهر رد می شد . باغات و مزارع سرسبز و درختان قدیمی وجوی مملو از آب صاف و روان ، زیبائی طبیعی خاصی داشت . استفاده از آب هم مقررات خودش را داشت در روزهای خاصی آب نهر برای آبیاری باغات شهر که مملوء از درختان خیلی مرغوب هلو ، شلیل و انار و انگور و زرد آلو و گردو و بادام و میوه های متنوع دیگر حتی سماق بود صرف میشد و بقیه روزها هم آب برای آبیاری مزارع گندم و جو خالصه انتهای شهر واما بچه ها آرزو داشتند جلوی آب برای آبیاری باغهای شهر بسته شود تا بتوانند از داخل حوضچه ها ماهی بگیرند ؛ از آن درختان و باغات حتی درخت سماق هم برای تجدید خاطرات باقی نمانده است درختان وسط شهر و نهر آب برای خیابان کشی و مدرن شدن شهر از بین رفتند و آب هم برای مصرف جمعیت زیاد داخل لوله رفت و نتیجه را امروز همه میبینند ؛ با اینکه سالهای زیادی از شهر رفته بودم ولی هر خرابهای ، که زمانی باغ و منزل فلانی بود و هر جائی که آثار درخت قطع شده را داشت خاطراتی را در ذهنم زنده کرد همه خاطره اما افسوس و صد افسوس … ، فرزندم گفت منزل پدریمان کجاست ؟ تغییر چهره شهر باعث شد تا با تردید وارد کوچه زادگاهم بشویم باورم نمیشود از مشهدی …. و کربلائی و … … دیگر همسایگان خبری نیست چهره ها همه نا آشنا بودند خانه ها همه خرابه و باغات سرسبز تبدیل به شهر عطش زده و سوخته ای شده و درخانه های متروکه قدیمی شهر که هسته اصلی شهر بود به ندرت روستائیانی که تازه به شهر آمده بودند زندگی میکردند با افسوس و دنیائی از غم و خاطره شهرم را ترک کردم . مدتی در شهر و به خاطرات گذشته فکر کردم و همه حتی خودم را در خرابی شهر مقصر کردم واز شهر خارج شدم وبا وارد شدن به تهران به زندگی گذشته خود بازگشته و شهر مظلوم خود را فراموش کردم .،
حالا کوتا مسافرتی دیگر و ابراز احساسات دیگر .
ناصر نادری وکیل دادگستری