آقا بلیته ، آقا بلیته
آقا بلیته ، آقا بلیته ، دو روز تا قرعه کشی مانده ، با دو تومن شانس خودت را آزمایش کن ، هر چهار شنبه ، ساعت شش بعداز ظهر از رادیوایران ، آقا بلیته ، آقا بلیته
صدای پر طنینش از دالان و لابیرنت استخوانی گوشم طوری رد می شد که پرده صماخ به ارتعاش در می آمد و برای رهایی از این فشار صدا ، از شیپور استاش مدد می خواستم که باز و بسته شود تا حلزون گوشم بخوبی بشنود که با خرید بلیت بخت آزمایی شاید شانس برنده شدن را داشته باشم.
آقا بلیته ، آقا بلیته ، دو تومن بده و از میلیونها ریال جایزه بهره ببر ، قهرمان شانس این هفته چه کسی است ؟ آقا بلیته، آقا بلیته
این واژه ها و دادزدن ها جز خاطرات شنوایی و خوش شانسی همشهریان بافتی در ۴۰ ، ۵۰ سال گذشته است .
کمتر همشهری بافتی است که با او آشنا نباشد و یا حداقل یکبار از او بلیت بخت آزمایی نخریده باشد .
آری ! صحبت از علی رفیعی است یا همان مرد روشن دلی که به اشتباه و با پوزش او را” علی کورو” صدا می زدیم.
علی رفیعی در سال ۱۳۱۳ در بافت بدنیا آمد . با اینکه نا بینا بود ولی ازسپیده صبح تا پاسی از شب کار می کرد و بلیت بخت آزمایی می فروخت.
مغازه ای نداشت ولی تمام خیابان ها و کوچه و پس کوچه های بافت مغازه او بودند ، آن زمان ها در شگفت بودم که چگونه در خیابان ها و کوچه پس کوچه های بافت با آن همه چاله و چوله و با چشمان نابینا راه می رود و نان حلال بر سر سفره می آورد.
ساعت شش بعداز ظهر هر چهارشنبه خودش هم پای رادیو می نشست و شماره های بلیت ها را در ذهن می نوشت تا ببیند چه کسی از همشهریان برنده شده است و جالب اینکه از برنده شده مردم آنقدر لذت می برد که تصور می کردی خودش برنده شده است.
اکنون ۷۸ سال دارد ، در همان مسیر همیشگی ۴۰ ، ۵۰ سال گذشته بدنبال او بودم تا گفت و گویی با او داشته باشم ، چه اشکال دارد بهر حال اگر تحصیلکرده نیست ، بافتی که هست . اگر فرهیخته نیست ، روشندل که هست ، اگر مرئوس نیست ، معروف که هست . مگر نه این است که همه او را می شناسیم و شاید با دو تومان خرید از او زندگیمان در پس یک خوش شانسی که او برایمان رقم زده متحول شده است .
در مقابل مسجد جامع او را پیدا کردم ، باورتان نمی شود ، براساس عادت سال های سال از مقابل مسجد برگشت و تا مغازه رستگاری پیش رفت و دوباره در همین مسیر برگشت .
من را نمی دید.جلو رفتم و به او سلام دادم
گفتم علی آقا ! اجازه می دهی از شما یک عکس بگیرم ، خندید و گفت : تو که هستی
خودم را معرفی کردم و چه خوب جد و آبادم را شناخت و اجازه عکس گرفتن را داد.
(این دوربین من هم این روزها پل ارتباطی خوبی برایم شده است تا از طریق آن با بعضی از همشهریان سر صحبت و ارتباط را باز کنم )
می گویم : علی آقا یادت هست هر چهارشنبه با چه شور و نشاطی به رادیو گوش می دادیم تا شاید مجری برنامه قرعه کشی بلیت های بخت آزمایی ( آقای مستجاب الدعوه) شماره بلیت ما را اعلام کند.
می خندد و می گوید بله یادم هست.
اگر دو رقم اخر اعلام شده با بلیت ما یکی بود فکر کنم شش تومان برنده می شدیم و اگر سه رقم اعلام شده با سه رقم آخر بلیت ما یکی بود جایزه بیشتری برنده می شدیم و این روش ادامه داشت تا اینکه تمام ارقام بلیت ما با شماره اعلام شده یکی بود و جایزه هنگفتی برنده می شدی و می بایست به تهران بروی و در قرعه کشی برنده خوش شانس نیز شرکت کنی تا اگر برنده خوش شانس شدی ، تو را در ترازو بگذارند و هم وزنت پول قپان کنند ، یادش بخیر
از علی آقا می پرسم چند فرزند داری ، می گوید : یک پسر که ۳۱ سال سن دارد. از من می پرسد ؟برنده های آن سال ها را بیاد داری ؟
می گویم : یحیی خان زند و زرگری
می گوید : دیگر چه کسانی؟
می گویم : یادم نیست
و شروع می کند به ذکر نام برندگان بلیت های بخت آزمایی
یحیی خان زند و راننده اتوبوس او آقای زرگری ۲۰ هزار تومان
عظیمی داماد برومند ۱۰ هزار تومان
محمد حسن نادری ۷ هزار تومان
کاروانپور ۶ هزار تومان
زلفعلی رضایی ۱۰ هزار تومان
رضوی ۱۰۰ هزار تومان
می گویم یادت هست علی آقا ، آن روز که دایی من یحیی خان برنده ۲۰ هزار تومان شد و برای دریافت جایزه خود و شرکت در مراسم برنده خوش شانس به تهران و رادیو ایران رفت ، همه گوش به رادیو بودیم که یحیی خان برنده خوش شانس بشود .
اگر مرحوم یحیی خان زند آن روز برنده خوش شانس شده بود و هم وزن او پول داده بودند ،فکر کنم برگزارکنندگان مسابقه ورشکست می شدند ، آخر دایی مرحوم من یحیی خان خیلی سنگین بود و بالای ۱۱۰ کیلو وزن داشت.
علی آقا از ته دل می خندد ، دستان خاطره انگیزش را می فشارم ، دستانی که روزی از طریق آنها ۶ تومان برنده شدم وحرص من باعث شد که آن ۶ تومان را دوباره از علی آقا ۳تا بلیط بخرم و هیچ برنده نشوم.
علی آقا سالم باشی ! خداحافظ
بله ! زندگی علی آقای نابینا در آن روزگاران سرمشق و الگویی بود برای جوانان بینایی که تن بکار نمی دادند و بیعاری و بیکاری را پیشه کرده بودند.
نمی دانم شاید در محفل ها و گپ های خانوادگی این روزهای همشهریان بافتی ، باز هم زندگی آن روزهای علی را برای فرزندانشان تعریف و الگوسازی کنند. حمید هرندی